جایی در کتاب افسون افسانهها داستان ماهیگیر و دیو را خواندم وخیلی دوستش داشتم، بیشتر به خاطر تحلیل عمیقی که نویسنده از آن داشت، قضیه از این قرار است که یک ماهیگیر یک بطری در دریا صید میکند و از آن یک غول جادو بیرون میآید که قصد کشتن او را دارد، ماهیگیر که پیگیر میشود میگوید «در صد سال نخست زندانی شدنم در کوزه، در دل گفتم: هرکس آزادم کند، تا ابد ثروتمندش میکنم. اما یک قرن گذشت و هیچکس آزادم نکرد، من پنج بیست سال دیگر زندانی ماندم. با خودم گفتم: هر کس آزادم کند، گنجهای زمین را به رویش میگشایم. و باز هم کسی آزادم نکرد و همین طور چهارصد سال گذشت. بعد با خود گفتم هر کس آزادم کند سه آرزویش را برآورده کنم و کسی آزادم نکرد، آن وقت از خشم دیوانه شدم و با خود گفتم: از حالا به بعد هر کس آزادم کند، جانش را میگیرم...» بگذریم که ماهیگیر با ترفندی دیو را به بطری برمیگرداند ولی این دقیق شرح حال کودکی است که از مادرش دور مانده، اول میگوید اگر برگردد چقدر بغلش میکنم و دوستش دارم اما بعد انتظار او را خشمگین میکند و تصمیم میگیرد مثل دیو قصه عمل کند، هر وقت از سر کار برمیگردم آبتین میپرد روی صورتم و بعد از اینکه کلی چنگ انداخت و صورتم را گاز گرفت و با دستهای کوچکش تا توانست توی صورتم کوبید بعدش آرام میشود. همیشه در این برخورد یاد این قصه میافتم، به خشمی که بعد از یک انتظار طولانی بر سر آدم هوار میشود و دوست دارد جایی آن را خالی کند، آن اولهای جوانی که این قصه را میخواندم به این فکر میکردم که آدمهایی هم که زیادی تنها ماندهاند و کسی پیدا نشده قلبشان را لمس کند یا آبجوش که حقیقتا در دنیا بودهاند ببیندشان و دوستشان داشته باشد هم مثل همین دیو قصه هستند اگر کسی به سراغشان بیاید و ابراز علاقه کند به جای پذیرش جوری بهش لگد میزنند و دورش میکنند که دیگر هرگز سمتشان برنگردد. جالب برای من مفهوم این داستان دیو و ماهیگیر است که میتوانم بارها و بارها بخوانمش و هر بار به یک مدل از رفتار نسبتش بدهم، این هم باید جادوی افسانهها باشد که اینگونه آدمی و رمز و رازهایش را میشناسد و با خود به درون قصه میکشاند.