هفتهی آخر قبل از تعطیلات نوروز است. من که حال و هوای بهار پیچیده توی سرم و مدام در حال خواندن اشعار مولانا از این طرف خانه به آن طرف میروم و هیچ کاری نمیکنم روزی که با بچههای یازدهم کلاس دارم با ذوق و شوق غزلیات را میگذارم توی کیفم که بروم و ابیاتی برایشان بخوانم. چه میدانم لابد به خاطر اینکه وقتی چند هفته پیش در تدارک ولنتاین بودند داشتم برایشان میگفتم بچه ها اصلا دقت کردهاید عشق مولانا و شمس چقدر فرق میکند؟ عین این داستانهای مبتذل عاشقانه پر از توقع و انتظار و من چه کردم و تو چه کردی نیست. عشق خالصانه است. عشق به این معنی که حضورت آتش زده به خانمانم و از نو مرا ساخته. وسط احساساتی شدنم یک نفر از بچه ها میگوید خانم شمس زن بود یا مرد؟ میگویم مرد بود. میگویند یعنی چی؟ مولانا همجنس باز بوده؟ میگویم نخیر بقیه میریزند سرم که خیلی هم بوده و یک مثالهای اروتیکی از اشعار مولانا را هم میآورند برای شاهد مثال. میبینم نه حریفشان میشوم، نه حوصلهی توضیح تمثیلات عارفانه را دارم و نه از خلوت های شمس و مولانا چیزی میدانم قیدش را میزنم که خب هرچی که بوده عشق قشنگی بوده اینطور نیست؟ چیزی نمی گویند و من به درسم ادامه میدهم. آن روز تا وارد کلاس میشوم میبینم بچه ها کف کلاس فرش انداختهاند و دارند ورق بازی میکنند. میگویند خانم امروز اصلا حال و حوصلهی نگارش نیست خودت گفتی یک روز هم با ما مافیا بازی میکنی. من تسلیمم میگویم ولی من مافیا بلد نیستم، به من آموزش میدهند. نوستراداموس و همشهری کین و پدر خوانده و شهروند و دکتر و من هم گوش میکنم و هیچی نمیفهمم. این اندازه تبحر دارم که به همهی دانش آموزان بدعنقم که حال درس ندارند تارگت مافیا میزنم و دو تایش هم درست از آب درمیآید. وسط بازی نگاهشان میکنم که چقدر جسورند، چه خوب حرف میزنند و دفاع میکنند، چه قیافههای حق به جانبی دارند، راستش خوشم میآید ولی از اینکه نوجوانی من مثل اینها نگذشته بهشان حسودی هم میکنم. کاش در زندگی واقعی هم مافیا باشند. کاش بلد باشند حقشان را بگیرند، کاش گول نخورند، کاش نبازند، حس میکنم آنها چیزهای بیشتری در چنته دارند که به من یاد بدهند که زنگ میخورد. وقت نکردهام برایشان مولانا بخوانم در حقیقت از روی مولانا خجالت کشیدهام که وسط جمع مافیا از کیفم بیرون بکشمش پس همانطور که توی سالن از وسط بچهها میگذرم و میروم با خودم میخوانم « کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما»