اگر کسی از من بپرسد که «کی از فلفل خوشت اومد؟» من جواب میدهم که هیچوقت خوشم نیومده ولی دلم نمیاد دست کسایی رو که دوست دارم رد کنم.
کنار دایی نشستهام در کلاته، زیر درخت گردو و داریم ناهار میخوریم که دایی طوری که انگار چیز مهمی یادش رفته باشد از جایش خیز برمیدارد و دستپاچه دستش را به سمت شاخههای درخت گردو دراز می کند، تنه و شاخههای این درخت برای دایی حکم رفهای خانه و کابینت آشپزخانه را دارد، از هر شاخه چیزی آویخته است، ادویه مخصوص، ظروف، آفتابه، بالش و پتو؛ همه برای اینکه سگها نیایند پوزمالی کنند.
از یکی از شاخهها کیسهای جدا میکند و با لذت و اشتیاق چند فلفل خشک را در میآورد، پودر میکند و روی غذایش میریزد، به من که کنارش نشستهام نگاهی میاندازد طوری که الان درک میکنی چقدر فلفل لازم بود؟ و من مقابل قدرت چشمهایش منجمد میشوم و حرفش را با نگاهم تایید میکنم. این میشود که دستش را میبرد و یک فلفل قرمز خشک مچاله شده که شبیه شعلههای آتش پیچ و تاب برداشته به من میدهد. در دستهایم که نگهش میدارم پوستم شروع میکند به سوختن ولی دایی هنوز دارد نگاهم میکند که فلفلش را حرام نکنم یک وقت. بعد که خوب روی بشقاب ماکارونیام پودرش کردم با لحنی بلند و نمایشی رو میکند به من ولی خطاب به همه کسانی که سر سفره هستند میگوید «حواست باشه دستهات و خوب با مایع بشوری که مثل من نشی، یه روزی که کلی فلفل خشک رو با دستهام پودر کرده بودم بی حواس رفتم دستشویی و خب هیچی دیگه تا صبح انگار تو یه لگن آتیش نشسته باشم، لیف و حمام هم کار ساز نبود» بعد سرش را میگیرد بالا به خندیدن.
من در حالی که اشک از سوراخهای دماغ و چشمانم سرریز میکند سعی میکنم به خوردن بشقاب ماکارونیام ادامه بدهم و بعد آن لیوان نوشابهی سیاهی را که دایی به سمتم دراز کرده میگیرم و یک نفس سر میکشم، جوری که حواسم به گاز دار بودنش نیست بعد مثل اینکه یک آتشفشان در درونم فعال شده باشد گازش میزند و دیوارههای دماغم را میسوزاند.
نگاهی پیروزمندانه میاندازم به دایی که باز دارد از خاطره نوشابه خوردنش تعریف میکند.
«یک روزی توی کلاته یه گروه پسر جوون که اومده بودن کوهنوردی ازم پرسیدن: حاجی نوشابه میخوری؟
منم گفتم: بله اگه باشه...
اونها هم یک ته لیوان برام ریختن.تعجب کردم که چرا گاز نداره ولی به هوای اینکه نوشابه سیاهه یک جرعه سرکشیدم و بعدش یه حال خوشی بهم دست داد و تا بعدازظهر زیر سایه همین درخت به خلسه خوشی فرو رفتم بی خیال شلنگهای آبی که باید پای درختها جا به جا کنم.»
باز سرش را میگیرد بالا و خرخرهاش پیدا میشود، خندهاش را رها میکند توی هوا و بقیه هم آنطرف قاه قاهشان بلند است. با خودم فکر میکنم چه خوب است که میتوانم وانمود کنم اشکهایم از شدت خندیدن است...
نوشته شده توسط: الهام تربت اصفهانی
سوم شهریور ۱۴۰۱