الهام تربت اصفهانی
خواندن ۶ دقیقه·۳ روز پیش

گفت و گو در باغ

گاهی اتفاق می‌افتد کتاب‌هایی که دارم می‌خوانم، فکرهایی که در سرم می‌گذرند، خواب‌هایم، جاهایی که می‌روم، در مسیری یک‌سو می‌افتند. انگار مثل رودهای کوچکی بی‌تاب و بی‌قرار در اقیانوسی یگانه می‌ریزند. نمی‌دانم اتفاق می‌افتد یا اینکه مغز من خیلی دلش می‌خواهد بین همه‌چیز پیوندی برقرار کند. به هرحال این از خوشبختی من است چرا که وقتی این طرح را که ذره ذره شکل گرفته نگاه می‌کنم ذوق زده می‌شوم و دست‌هایم به لرزه می‌افتد.

مثل همین امروز. خیلی وقت بود که دلم می‌خواست از شاهرخ مسکوب چیزی بخوانم، گفت و گو در باغ را محمدرضا فرزاد در کارگاه فیلم جستار معرفی کرده بود. نمی‌دانستم اینقدر کوتاه است با خودم گفتم در یک نشست می‌خوانمش اما نثر شاهرخ مسکوب از تو زمان می‌طلبد خطوط وسوسه‌ات می‌کنند که برگرد و از اول بخوان، این بند را، این صفحه را ،این تصویر و تحلیلی که ساخته را. مثل وقتی که در مقابل یک تابلوی بزرگ نقاشی قرار گرفته باشی، چشم‌هایت دو دو می‌زنند، مغزت هی دستور می‌دهد برگرد آن آهوی پشت سنگ پنهان شده را دوباره ببین، آن پرنده را دیدی که اوج گرفته و یک دفعه به خودت می‌آیی که مدت‌هاست ایستاده‌ای و داری فقط به یک شاخه در میان باغی بزرگ می‌نگری.

کتاب برای من اینگونه بود. انگار ایستاده باشم به تماشای یک منظره‌ی بزرگ از باغی که شاهرخ می‌گفت، فرهاد در خیالش داشت و نقاشی‌هایی که می‌کشید از آن گذر می‌کرد و دست نمی‌یافتش.

صفحه صفحه خواندم و دلم نخواست تمامش کنم. تا اینکه در مدت خواندنش مثل همیشه که اسفندماه بوی بهار را از بازارچه‌ی گل و گیاه سپاهان می‌شنوم گذرم به درچه افتاد و افتادم توی خط آدم‌ها که گاری‌هایشان را پر می‌کردند از اطلسی، شب‌بو، پامچال، شمعدانی‌های رنگی، داوودی، بنفشه، بگونیا... و شتابان پیش می‌رفتند و بقیه به دنبالشان که گاری‌های خالی را بستانند و به این گلستان بکشند و بهار را گلدان گلدان به خانه ببرند.

الهه همیشه می‌گوید نصف اینها که می‌بینی گل‌ها را فقط می‌برند و بعد دو روز می‌پوسانند، مامان من را می‌کشد که این شمعدانی اژدر را نگاه کن آقاجون مثلش را در باغ داشت و باز در خیال باغ آقاجون غرق می‌شود.

در اینکه بعضی از برگ‌های گلدان‌ها را می‌انداخت توی چای، درخیال آلوهای قطره طلایی، نارنج‌های چیده شده لب طاقچه و ترانه‌های عربی رادیو در صبح جمعه، می‌بینمش که پشت سر من قدم برمی‌دارد ولی اینجا نیست.

حس می‌کنم خیلی از این آدم‌هایی که تند تند گلدان‌ها را در گاری می‌چینند در ذهنشان مثل مامان باغی دارند، از کودکی‌شان، جوانی‌شان، مادرشان، پدرشان، جدشان. شعرهایی که خواندند، آیه‌هایی که صبح و شب از بهشت شنیده‌اند. اینجا قدم می‌زنند ولی پا در رویاهایشان گذاشته‌اند. رویای تراسی که پر از اطلسی می‌شود یا پله‌هایی که پر از پامچال و در خیال بهار غرقند.

مامان هی به من می‌گوید الهام شمعدانی بخر برای تراس، رز بخر، رز رنگی، الهه می‌گوید ساناز بخر، ساناز همه فصلی گل می‌دهد، درخت بخر آخ من اگه تراس تو رو داشتم. و باز جفتشان غرق می شوند در خیال خانه‌ای که من می‌توانستم داشته باشم ولی ندارم.

من به همه‌ی گل‌ها نگاه می‌کنم و می‌دانم که آدمشان نیستم. آدم آب دادن مداوم، آدم خاک گلدان عوض کردن، آدم کود و قطره و تقویتی گیاه را شناختن، به قول الهه من یک خیالباف از زیر کار در رو هستم.

دلم می‌خواهد شب بو بخرم و بچینم روی پله‌ها که فقط هر شب بو کنم و در خیال بهار فرو بروم بعد هم یادم برود که آبشان بدهم.

تراس من پر از جنازه‌ی گلدان‌هایی است که با ذوق و شوق خریده‌ام ولی ازشان نگهداری نکرده‌ام. مانده‌اند چند تا گلدان سخت جان که ریشه‌هایشان در گلدان‌های کوچک راه به جایی نبرده و سال‌هاست که یک اندازه‌ای مانده‌اند.

هر وقت چشمم می‌افتد به یاس امین‌الدوله یا آبشار طلایی که قد برافراشته و کل دیوار را پر کرده حسرت می‌خورم که چرا من مثلش را ندارم ولی آدم این هم نیستم که توصیه‌های دیگران را برآورده کنم و یک قسمت از تراس را باغچه بسازم. در نتیجه با همین آبشار کم‌جان و یاس بی‌بو دلم را خوش می‌کنم تا بهار هم بگذرد و تابستان فرا برسد روی تراس من که داغی آفتاب هر جنبنده‌ای را تلف می‌کند چه برسد به جان تازه و لطیف اطلسی و پامچال.

همه را یک دست خشک می‌کند تا من با خودم بگویم بهتر که نرفتم گل بخرم و باغچه بسازم. کدام سایبان حریف این آفتاب می‌شود.

خلاصه برای اینکه خیلی هم به طبیعت نه نگفته باشم و از این همه سرسبزی دست خالی برنگردم که موجبات تف و لعنت خواهر و مادر گیاه‌پرستم شوم چند شاخه بامبو و بید و بید مشک می‌خرم که بگذارم توی گلدان آب و دیر به دیر آبشان را عوض کنم.

شاخه‌های سبز بی‌چشمداشتی که در آب هم ریشه می‌کنند انگار نگاهم می‌کنند و می‌گویند هی تنبل جان ما را ببین که چه سبز و قشنگیم. ما را به خانه ببر اذیتت نمی‌کنیم حتی بید می‌گوید اگر خشک هم بشوم باز پیچیده در هم و خیال افزا هستم پشیمان نمی‌شوی. این است که گاری من هم پر می‌شود و به راه می‌افتم تا بهار را به خانه‌ام ببرم.

به خانه که برسم می‌دانم باید بروم سراغ کتاب گفت و گو در باغ و ادامه‌ی متن را بخوانم ولی باز مشغول تکاندن کشوها و کمدها و کابینت‌ها می‌شوم و دستم به باغ نمی‌رسد تا امروز دقیقا زمانی که از صبح زود دارم غزلیات شمس را می‌خوانم و هی اتفاقی در لابه‌لای اشعار برمی‌خورم به بید و قرنفل و بهار. انگار مولانا از خانه‌ی ابیات بیرون آمده جلوی من به سماع درآمده و بهار را تبریک می‌گوید پر می‌شوم از شکفتن.

شب هنگام است که می‌دانم وقت خواندن گفت و گو در باغ فرارسیده. عید آمده و من دیگر دلم نمی‌خواهد چیزی را بتکانم، ثانیه‌ها به پیش نمی‌برندم که هی برای بهار و این همه سرسبزی‌اش کاری بکن. می‌نشینم به خواندن و غرق لذت می‌شوم. مولانا از کجا سر و کله‌اش در بین کتاب پیدا می‌شود. نگارگری‌ها از کجا می‌آیند و در هم می‌آمیزند. پنهانش می‌کردم ولی من از نگارگری‌ها خوشم نمی‌آمد.

از این همه خطوط صاف و چهره‌های مثل هم با چشم‌های پف دار و صورت مغولی که یکباره مسکوب می‌نویسد آدم در نگارگری‌ها آدم فرضی است. یک کل است شخصیت ندارد، فردیت ندارد، فردیت کم‌کم در نقاشی به وجود آمده است.

به یکباره انگار که سدی در من فرو می‌شکند. سد محکمی که نسبت به نگارگری گرفته بودم. مسکوب دستم را می‌گیرد و چیزهای زیبایی را در نگارنگری نشانم می‌دهد که ندیده بودم.

می‌روم سراغ کتاب لالایی که تازه برای آبتین خریده‌ام و از اول نگارگری‌ها را نگاه می‌کنم.

آخ آخ این آدم‌ها پشت پنجره، در باغ، با یار، در جشن، در جنگ در کار. همه‌شان من هستم، من فرو رفته در خیال من پا گذاشته در محال و به یکباره دلم می‌خواهد رویا و واقعیت را با هم بغل بزنم و بشوم مولانا و سماع کنم.

پنجره را باز می‌کنم در خیال هوای ابری، سرسبزی درختی دور، نمی از باران غرق می‌شوم و با هر ترانه‌ی بهاری که می‌شنوم به رقص درمی‌آیم. بهار می‌شوم،درخت می‌شوم، در خیال می‌روم و بیرون می‌آیم. آخ من باغ می‌شوم.

با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید