هیچوقت به آخرین دقایق زندگیت فکر کردی؟ من فکر کردم. خودمو دیدم وسط اتاق بزرگم تو یه خونه خیلی دور، روی صندلی راکم نشستم و دیوارای اتاقم پر از تابلوهای نقاشیه. در حالی که دارم کتاب موردعلاقمو سرسری با چشم میخونم. گربه پشمالوم روی پاهام خوابیده و دارم نازش میکنم که آهسته آهسته چشمام بسته میشه و کتاب از دستم رها میشه و وارونه وسط اتاق میافته. یه دسته پرنده رو میشه از پنجره دید که در حال یه پرواز دسته جمعی فوقالعاده تو آسمونن و من بدنم آروم آروم سرد میشه.
اون لحظه آخر که دیگه میدونم تمومه، چه احساسی دارم؟ آرومم، خیلی آروم و راضی. چرا راضیم؟ چون به همه اهداف و آرزوهام رسیدم؟ چون خیلی آدم موفقیم؟ چون خیلی همه چیز زندگیم درست و بهجاست؟ نه واقعا، یعنی نمیدونم. شاید خیلی آدم موفقی با معیارهای عام نباشم. شاید اصلا به اهدافی که داشتم هم دست پیدا نکردم. شاید حتی پولدار هم نشدم یعنی هیچوقت تونستم یه زندگی لاکچری داشته باشم یا خیلی جاهای دنیا که دوست دارم رو ببینم.

واقعا آینده معلوم نیست پس چرا فکر میکنم اون لحظه راضیم؟ چون تلاش کردم که هر لحظه رو زندگی کنم. منتظر نموندم اون اتفاق خاص بیافته. قدردان هر لحظه بودم با تمام وجودم زندگیش کردم. اون لحظهای که داشتم پیاده میرفتم سرکار و بارون زده بود و شجریان گوش میدادم رو زندگی کردم. اون موقعی که با دوستام تو رستوران بودم غذای خوشمزه خوردم رو واقعا قدردان بودم. من اون روزی که صبح زودتر رسیدم سرکار یه چای برای خودم ریختم و تو بالکن با خودم خلوت کردم. من از لحظه به لحظه زندگیم استفاده کردم و حسرتی ندارم.
من تمام تلاشمو کردم که به آدما عشق و مهر بدم، چون میدونستم همه چیز فراموش میشه به جز مهربونی. میدونستم که دغدغه و مسائلی که الان برام با اهمیتن یه روزی بیارزش میشن، اما جایی که سعی کردی تو شرایط سخت یه آدم رو درک کنی و بهش کمک کنی تا ابد ارزشمند میمونه حتی اگر هر دو نفرتون فراموشش کنید. به کسایی که دوستشون داشتم با نهایت توانم عشق دادم پس پشیمون نیستم و سعی کردم به دیگران آسیبی نزنم و تا جایی که بتونم اثر خوب بذارم پس شرمنده وجدان خودم نیستم.
من روی صندلی چشمامو بستم، انگار به خوابی عمیق فرو رفت، خوابی به سنگینی کوه، تمام خاطراتم پیش چشمام مرور میشن، چقدر تلاش کردم رشد کنم، چقدر سعی کردم از پا نیافتم، چقدر وقتی شکستم تیکههامو خودم جمع کردم، من از خودم واقعا راضیم، من مردم اما هنوز لبخند دارم.
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایهیی ز امروزها دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونههایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
بعد ها نام مرا باران و خاک
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانههای نام و ننگ
«فروغ فرخزاد»