ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه محمودی
فاطمه محمودیکنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
فاطمه محمودی
فاطمه محمودی
خواندن ۶ دقیقه·۸ ماه پیش

نسل زد به فنا می‌رود! چرا و چگونه؟

قصه این که هر نسلی فکر می‌کند خودش نسل سوخته است، تکراری و کهنه شده. اما من به تازگی فکر می‌کنم که چرا برای ما انقدر همه چیز عوض شد، همه چیز سخت شد. همیشه کودکیمان را مزمت می‌کردیم که چرا می‌خواستی زودتر بزرگ شوی؟ در بزرگسالی، کسی چیزی برایت تدارک دیده بود؟!


چرا در کودکی آرزوی بزرگ شدن می‌کردیم؟

حقیقت این است که اتفاقا ما خر نبودیم. بزرگ بودن آن زمان‌ها آسان‌ بود. پدر و مادرمان را میدیدیم که تا ظهر کارهایشان را تمام می‌کنند، ناهار می‌خورند و زمانش را کمی با ما که بچه‌هایشان بودیم می‌گذرانند. شب‌ها هم با خانواده یا دوستانشان شب نشینی دارند و فردا روز از نو روزی از نو.

تنها دغدغه‌ای که داشتند این بود که باید اوضاع مالی خانواده رو مدیریت کنند، که با شرایط اقتصادی آن زمان، از الان به غایت آسان‌تر بود؛ نه تنها کمتر از ما کار می‌کردند، بلکه بسیار بیشتر از ما می‌توانستند خرج کنند. هیچ دغدغه‌ای هم از بابت تربیت ما نداشتند. این مفاهیم پدر و مادرِ کافی هنوز اختراع نشده، بود. اگر هم شده بود پدر و مادر ما با آن آشنایی نداشتند.

پدر و مادرم باور داشتند که حق عظیمی گردن من دارند و باید تا جان در بدن دارم بهشان احسان کنم و دستشان را ببوسم، تازه اگر بچه پررو بازی در می‌اوردم، با یه پس‌گردنی درخور، حق تربیتی من را به جا می‌آوردند. اصلا آنوقت‌ها بچه بودن سخت بود. باید خوب و مودب و باهوش می‌بودی وگرنه با دادن احساس ناکافی بودن تا بزرگسالیت را تا ناموس غرق در تروما می‌کردند.

درد مقایسه شدن با بچه‌های کند ذهن فامیل را تحمل می‌کردی.می‌پذیرفتی که جز بدترین کلاسی هستی که معلمت در تمام طول تدریسش داشته و اگر شب قبل عمه‌هایت به خانه‌تان یورش آورده باشند و نتوانسته باشی مشق‌هایت را بنویسی، معلم جلوی همکلاسی‌هایت جوری به وجود مبارکت توهین و هتک حرمت می‌کرد که در جلسات تراپی ۲۰ سال بعد هم تعریف کنی. ذکر مصیبت آخر ماجرا این است که ما آرزو کردیم که بزرگ شویم و از این نکبت نجات پیدا کنیم ولی زهی خیال باطل!



پس چرا الان که بزرگ شدم در حال به فنا رفتن هستم؟

هنوز هم شک دارم که کودکیم سخت‌تر بود یا بزرگسالی؟ سختی‌های بزرگسالی از یک جنس دیگری هستند. مثلا این که باید در عین این‌که روزی حداقل ۸ ساعت کار کنم، زبان بخوانم، ورزش کنم. رژیم غذایی سالم و ارگانیکی داشته باشم. در حالی که هیچ چیز ارگانیکی در دسترسم نیست و حتی آبی که می‌خورم هم احتمالا سالم نباشد. جالب‌تر از همه مدیریت مالی که با چندرغاز که ماه به ماه به حسابت می‌ریزند، تمام هزینه‌های زندگیت، از جمله هزینه گزاف و سرسام‌آور تراپی،‌ باشگاه، کلاس‌های مختلف را پرداخت کنی.

باید با توجه به علایق و چشم‌اندازهایم مسیر زندگیم را انتخاب کنم و برای زندگیم برنامه‌ریزی داشته باشم، در حالی که دنیا با سرعت شخماتیکی در حال تغییر است و هیچ چیزی درمورد آینده معلوم نیست. اما نباید امیدم را از دست بدم، باید چالش‌ها را هندل کنم،‌ زمانم را مدیریت کنم، در حالی که فقط مانده از تایم سرویس رفتنم بزنم و کار مفید کنم. تمام فرصت‌ها و تهدیدها را بشناسم و تصمیم درست بگیرم، در حالی که نمی‌دانم با خودت چند،‌چندم. هوش هیجانیم را تقویت کنم در حالی که ذهنم دارد به فنا می‌رود و دربرابر همکار گوسفند و رومخم، تکانش‌گری‌ام را کنترل کنم.

اندر مصائب رل زدن

اسکار عجیب‌ترین بخش از زندگی بزرگسالیم می‌رسد به برگزیدن یار و شریک زندگی؛ هیچ اهمیتی ندارد که در تمام عمرت تا به حال بین شما را مرز کشیده بودند، معلم دینی و پرورشی، خانواده و جامعه، تصویر غلطی از جنس مخالف در مغز تو فرو کرده است. تو باید یکی از بری و یکی از آن‌ها را انتخاب کنی که بیشترین شباهت را به تو دارد، سپس معیارهایت را مشخص کنی در حالی که اوسگلی بیش نیستی، بعد آن اوسگل‌تر از خودت را از فیلتر معیارها و ارزش‌هایت عبور دهی. و در نهایت تصمیم مهم زندگیت را بگیری. تصمیمی برای همه عمر! در حالی که اصلا مشخص نیست که حتی این معیارهایی که در نظر گرفتی همیشه همین‌قدر برای تو ارزشمند می‌مانند یا نه.

باید وقتی با نیمه گوربه‌گور شده‌ام به دیت می‌روم، تا دانه دانه معیارهایم را از عرض در حلقش فرو کنم. مثل یک جغد پدرسوخته حواسم به ردفلگ‌هایی که از خودش تراوش می کند باشد. ممکن است که او از من پدرسوخته‌تر باشد و با هزار استدلال آن‌ها را توجیه کند اما من باید از او عوضی‌تر و پفیوزتر باشم و به محض این که بوی تاکسیک بودن به مشامم خورد با ذکر یا جیزز کرایس دکمه آن بزرگوار را بزنم. حتی مشکلات رابطه‌ها بسیار سخت‌تر از قبل است، مثلا یک بار کسی سعی کرد مرا گس‌لایت کند، منم مهتابی را با تمام لایتش در او فرو کردم.

یا خیلی خوشحال و خرم نشستی و نان و ماست می‌خوری به خیال این که بالاخره بعد از عمری از عذب بودن درآمدی اما رندملی طرف گوست میشود. دیگر از در آب نمک خواباندن و جاست فرند و این مزخرفات نمی‌گویم که در شان قلمم نیست. بعد اگر طرف آدم سالمی بود و سر سفره پدر و مادرش بزرگ شده بود و توانستید غنچه عشقتان را با هم پیوند بزنید، حالا باید با هم کاپل تراپی و هزار تراپی کوفتی دیگر بروید که رابطه‌تان همینطوری یهویی به فنای عظما نرود.



نکند من والدی شبیه به والدینم باشم

بعد همه این مراحل داشتن یار را اگر طی کشیدی، حالا باید با آن یار غارت تصمیم بگیری که نسل پرافتخارتان را ادامه بدهید یا در اوج خدافظی کنید. اگر تصمیم بگیرید که بچه‌دار نشوید و مقطوع النسل باشید. زمانی که پیر شدید در خانه سالمندان با پیرمرد و پیرزن‌های دیگر مزخرف بگویید در حالی که نواده‌های فامیل های دورتان هر روز آرزو می‌کنند بمیرید تا ارثی به آن‌ها برسد. یا این که برای به فنا دادن خودتان، رابطه‌تان، زندگی‌تان، تفریحات‌تان و هر چه دارید و ندارید، داوطلب شوید. هزاران هزار مسئولیت را در برابر یک موجود کوچولوی بی‌خاصیت به عهده بگیرید. در نهایت هم که بزرگ شد و نهال زندگیتان به ثمر نشست، به شما می‌گوید که شما پدرومادر خوبی نبودید. همه مشکلات به کودکیش برمی‌گردد و شما باعث شونصدها تروما برای او شده‌اید.

یه دیواره،‌ یه دیواره ...

حالا رسیدی به بخش جالب ماجرا، وقتی در تمامی این‌ها خوب پیش رفتی و گیم اور نشدی و به این مرحله رسیدی، باید سخت‌ترین تصمیم دنیا را بگیری. بمانی یا بروی! اینجا و در این کشور بمانی، در حالی که روز به روز شرایط بیشتر تا چیزش می‌رود در گِل، تمام نوادگانت را تصور می‌کنی که فحش رو کشیده‌اند به تو و هفت جد و آبادت. می‌ترسی سنت که بالاتر رفت از این که زمانی که فرصتش را داشتی نرفتی به خودت در آیینه فحاشی کنی. می‌ترسی جنگ شود و تو و خانواده‌ات بدبخت شوید. در مقابل باید هر آنچه تا الان ساختی، یعنی دوست، خانواده، شغل و دارایی‌ها و هر آنچه داری و رها کنی و بروی، در حالی که هیچ‌کس نمی‌داند چه چیزی در انتظار تو است؟ بروی به یک کشور دیگری، از کالچرشاک و مشکلات زبان پاره شوی، شب‌ها افسردگی بعد از مهاجرت را ببوسی و بخوابی. نژادپرستی را ببینی و تاب بیاوری.



خب فکر می‌کنم تا همین‌ جا کافی باشد، فکر می‌کنم تا جای ممکن از زندگیت ناامید شدی نسل زدی بدبخت. حالا برو در اینستاگرام انقدر اسکرول بکن که از خودت بابت هدر دادن وقت و زندگیت متنفر شوی و جانت دربیاید. شب‌ها هم با فکر این‌ که یک برده‌ سرمایه‌‌داری بدبخت هستی، کپه‌ات را بگذار. شب بخیر :)




نسل زدزندگیکودکیبزرگسالیپدر مادر
۹
۰
فاطمه محمودی
فاطمه محمودی
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید