? روزهای اول عید نوروز هر سال با اخباری مثل دایی امیر روز اول و دوم عید از ساعت هشت صبح تا نه شب در خانه مینشیند، عمه فاطمه از روز دوم میآید قم و در خانه دختر بزرگش میماند تا دیگر کسی زحمت تهران رفتن را به تن نخرد، حسین آقا امسال هم همراه تمام بچههایش شمال رفتهاند و تا خود سیزده به در قرار نیست بازگردند و... میگذرد؛ اما امسال عید خبر متفاوتی داشت. حاج اسماعیل روز اول عید، چند ساعت مانده به تحویل سال، مُرد.
یادم نمیآید تابهحال در عید نوروز یا لااقل در روزهای آغازینش خبر فوت داشته باشیم؛ اما امسال داریم. حاج اسماعیل برادرشوهر عمهام است و مهمترین تعاملی که با او داشتم ده روز سفر کربلا در زمانی که هنوز دبیرستان میرفتم، بود. در سفر سعی میکردم با عراقیها عربی صحبت کنم حتی اگر کلاً چند کلمه بلد باشم. یکی از آن کلمهها "خُبُز" به معنی نان بود. آنقدر خبز خبز کردم که دیگر اسماعیل از بعد آن سفر هر جا من را میدید میگفت: خبز.
بنده خدا از اواسط سال گذشته، چند ماهی میشد که در خانه زمینگیر بود. عمل دیسک کمرش خوب از آب درنیامد و خطای دکتر، کمر اسماعیل را برای همیشه به فنا داد و مجبور شد با واکر راه برود. شب قبل عید در خانهاش زمین میخورد و با شکستن استخوان ران پایش، چربی استخوان وارد رگهایش میشود و بعد از دو سه ساعت آبمولی شدن، میمیرد.
تشیع جنازهاش را ظهر روز دوم عید اعلام کردند. در لباسهایی که برای عید کنار گذاشته بودم، لباس تیره پیدا نمیشد، خصوصاً اینکه تا اواخر فروردین هم هیچ مناسبت عزاداری نداشتیم که بخواهم فکر آمادهکردن پیراهن مشکی را داشته باشم. اما خیلی اتفاقی دیدم پیراهن مشکیام از آخرین مناسبت، روی چوبلباسی آویزان مانده و نیاز به شستن هم ندارد. همان را تن کردم و به سمت بهشت معصومه راه افتادیم.
تا قبل از ظهر چندبار بحث پیشآمده بود که زمان تشیع قرار است جابهجا شود. وقت ظهر علی آقا، برادر مرحوم، گفت که نه هیچ تغییر زمانی نداریم. اما حوالی یک و نیم بعدازظهر، یکی از اقوام زنگ زد و گفت نماز میت را زیر سایهبان جلوی غسالخانه کنار میدان معروف شهید خزعلی بهشت معصومه خواندیم و سمت قطعه 43 با جنازه در حرکتیم. گازش را گرفتیم که هرطورشده به تشیع برسیم. آنجا فهمیدیم علی آقا خودش هم از این تغییر زمانی خبر نداشته و گویا فریب عقب و جلو کردن زمان اداری توسط یکی از کارمندان مزار را خوردهاند.
هوا با خودش تکلیفش روشن نبود. ازیکطرف داغی آفتابِ سر ظهر قم پوست بدن را میسوزاند و از طرف دیگر از نسیم خنک بهاری غافل میشدی، سرماخوردگی روی شاخش بود. روز پنجشنبه بود اما مزار خیلی شلوغ نبود. احتمالاً این هم از تأثیرات تعطیلی عید است. حتی قبرستانها را هم خلوت میکند. انگار مردهها از لیست دید و بازدیدها خط میخورند.
جنازه حاج اسماعیل در نعشکش نقرهای رنگی که آرم آبیرنگ بهشت معصومه را داشت مانده بود تا دیگر اقوام برسند. سری بین سی چهلنفری که از زن و مرد ایستاده بودند گرداندم. خیلی انگار خبری از گریه و ناله نبود. رفتار همه خیلی عادی بود و این در تشیع جنازه کمی غیرعادی است. حتی چشم انداختم به فرزندان مرحوم تا ببینم از آنها بخاری بلند میشود یا نه. دخترانش را نمیشناختم؛ اما پسر بزرگش هم جز کمی افتادگی صورت که ناراحت بودن را میرساند، خیلی عادی بود. یعنی حداقل من اشکی بر صورتش ندیدم.
اشک و زاری مردم برای بعد از وفات یک نفر به دو چیز بستگی دارد. یکی به ویژگیهای شخصی مثل سن و جنسیت و دیگری به شخصیتی که طرف داشته. مثلاً اگر یک بچه بمیرد، فرقی نمیکند که آدم خوبی بوده یا نه، همه برایش اشک میریزند؛ چون بچهها برای مردن حیف هستند. از لحاظ شخصیتی هم طبیعی است که هر کسی خبر فوت کسی را بشنود که برای دنیای ما، آدم بهدردبخوری بوده، ناخودآگاه آه حسرت میکشد. حالا اگر این خوببودن صرفاً از همان لحاظ مادی بوده باشد، یعنی مثلاً طرف در مهمانیها آدم دست به خرجی بوده، همان آه حسرت کفایت میکند؛ اما یکوقتی است که کلاً طرف آدم به دلنشینی بوده است. اینجا دیگر فرقی ندارد که پیر بوده یا جوان یا اینکه آیا منفعت مادی به کسی میرسانده یا نه. مهم این است که اطرافیانش از بودنش حس خوبی داشتند. شبیه یک عالم ربانی یا حتی یک بازیگر سینما. حاج اسماعیل تقریباً هیچکدام از اینها نبود. نه بچه یا جوان ناکام بود. نه کسی بود که ریش کلی آدم دیگر را چرب کرده باشد و نه موقعیت معروفی داشت. البته از حق نگذریم هیچکس جز خوبی از او ندیده بود. این را از جمعیتی که برای مراسم تشیع و ختم شب اول قبرش هم آمده بودند میشد فهمید. اما خب گریهکردن هم چیز سادهای نیست. معمولاً باید خیلی فشار به آدم بیاید تا بخواهد گریه کند. اما شاید یک دلیل دیگر هم که دور ماشین حمل جنازه حاج اسماعیل سروصدای گریه بلند نبود، بیماری قبل از مرگش بود. در چند ماهی که زمینگیر شده بود و از انجام خیلی از کارهای ساده روزمره عاجز شده بود، حتماً لحظاتی بوده که دخترش نگاه به پدری که نیمهجان در تخت افتاده میکرده و آرام اشک میریخته. یا پسری که زیر بغلهای پدر را میگرفته و تا دستشویی میبرده، پشت در ناتوانی پدر را در ذهنش مرور میکرده، سرش را به دیوار تکیه میداده و بغض میکرده. بقیه فامیل هم هر کدام آنقدر این چند وقت رنجکشیدن اسماعیل را با خود و در مهمانیها یاد کردهاند که حالا که به کنار جنازهاش رسیدهاند، بهجای گریه بگویند "بیچاره راحت شد". این "راحت شد" از آن جملههایی است که به کسانی میگویند که ایام قبل از مرگشان خیلی زیر رنج و سختی بیماری بودهاند. حتی گاهی ممکن است غلیظتر بشود و با کنایه بگویند: فلانی مرگ برایش عروسی است.
مادربزرگم وقتی مرد، همه گفتند راحت شد. چون در روزهایی که دکترها قطع امید کرده بودند و از بیمارستان و به خانه آورده بودیمش، فقط میتوانست پلک بزند و از باقی کارها عاجز بود. آدمهایی که به اینجا میرسند انگار مرگشان از چند وقت قبل شروع شده. شروع فرایند مردن اسماعیل از زمانی بوده که عمل دیسکش خوب از آب درنمیآید. اینجا بخشی از بدنش میمیرد و دیگر نمیتواند راه برود. کمی که می گذر، بدنش ضعیفتر میشود و با آبشدن گوشتهای بدنش بیشتر میمیرد. هر بار که از ناتوانی انجام کارهای روزمره خجالتزده میشده، دلش هوای بیرون رفتن با موتور قراضهاش را میکرده، غم و غصه فرزندانش را میدیده، میمرده. روز آخر اسفند هم وقتی زمین میخورد و ران پایش میشکند، کامل میمیرد.
دیگر تقریباً همه آمدهاند. خودم را آماده کرده بودم بروم زیر تابوت. فکر میکردم اسماعیل نه مقام مسئولی است که کسی از سر رودربایستی بیاید و نه آنقدرها هم فامیل شلوغی دارد، پس باید تشیع جنازهاش خلوت باشد. اما سالها خادمی اسماعیل در مسجد محلشان آنقدری جای او را در دل همسایگانش بازکرده بود که تشیع جنازهاش را شلوغ کنند و رفتن زیر تابوت به من نرسد.
صدای لاالهالاالله قطع نمیشود. یکی از محاسن سفیدها همراه تابوت است مدام میگوید: به عزت و شرف لاالهالاالله، بلند بگو لاالهالاالله، گواه باش بهروز قیامت ای الله که گفتیم لاالهالاالله. زنها عقب مردها راه میروند. دور چند نفریشان شلوغتر است که احتمالاً همسر و دخترانش باشند. تا قبر حدود پانصدمتری فاصله است. سه بار تابوت را روی زمین میگذارند. نمیدانم روایت دارد یا نه اما علتش را این میگویند که در تشیع میت نباید عجله کرد، باید آن را چندبار روی زمین گذاشت تا به دوری از اطرافیان، قبر و سرازیریاش کمکم آشنا شود.
دور تابوت سر میگردانم ببینم اسماعیل را میبینم یا نه. خبری نیست. آنقدر در فیلمهایی که تاکنون از تشیع جنازه دیدهایم، نشان میدهند که خود میت هم خیلی عادی دارد کنار بقیه راه میآید که واقعاً باورم شده اسماعیل هم آن نزدیکی است. البته شاید خیلی بیراه هم نباشد؛ اما خب مشکل این است که من خودم هنوز نمردهام که چشمم به عالم مردگان باز شود و آنقدرها هم اهل عمل صالح و سیروسلوک نیستم که چشم برزخیام باز باشد. هر بار که جنازه را روی زمین میگذارند، بهقدر خواندن یک فاتحه صبر میکنند و دوباره با ذکر یاحسین بلندش میکنند.
نزدیک قبر میبینم که جماعتی هم آنجا منتظرند. مداح میکروفون بیسیم دارد و بلندگویش مانند پرتابلهای دستی قدیمی داغان نیست و صدای خوبی ازش بیرون میآید. خودش هم کتوشلوار مرتبی پوشیده. مداحهای سر مزار شیکتر از گذشته شدهاند. با پدرم سلام و علیکی میکند و مشخصات اطرافیان حاج اسماعیل را میگیرد. اینکه چند دختر و پسر داشته، مردم از چه شهرهایی آمدهاند و... همه را روی کاغذ مینویسد. موقع روضه خواندن خیلی این اطلاعات به کارش میآید.
جنازه را معمولاً برای لحظاتی کنار قبر میگذارند؛ اما اینجا تا نگاه میکنم میبینم خبری از جنازه در تابوت نیست و آن را داخل قبر گذاشتهاند. معمولاً گرمای هوا را بهانهای برای اذیتشدن مردم میکنند تا زودتر از کارهای میت خلاص شوند؛ اما اینجا هوا خیلی گرم نیست و احتمالاً روزهدار بودن مردم بهانهای شده تا مراسم را خلاصه کنند.
آداب موقع تدفین دو جور است. یا واقعاً مستند شرعی دارد و باید انجام شود، مثل باز کردن کفن و گذاشتن سمت راست صورت میت بر خاک. یا مردم از خودشان درآوردهاند، مثلاینکه لحظه آخر خانواده مرحوم را دور قبرش جمع میکنند.
یک نفر داخل قبر رفته. هر کسی دل و جرئتش را ندارد. یک نفر که بک بار برای میتی داخل قبر برود، فامیل دفعات بعدی برای میتهای دیگر هم به او رجوع میکنند تا داخل قبر برود. البته این برای میتهای زن قدری مشکل است؛ چون کسی که داخل قبر میرود باید به میت محرم باشد. دخترعمه جوانم که فوت شد، هیچکدام از برادرهایش دل در قبر رفتن را نداشتند، ناچار پدرم که داییاش میشد داخل قبر رفت. خیلی کار خاصی هم لازم نیست انجام دهد. اصلیترینش این است که بند کفن را باز کند و اگر لازم است چیزی را کنار میت در قبر بگذارد.
هر کس جای خودش را پیدا کرده و مردم دودسته شدهاند. یک گروه از قبر فاصله گرفته و دستبهسینه، سر را پایین میاندازند و به مرثیه مداح گوش میدهند. اینها احتمالاً یا تشیع جنازه زیاد رفتهاند و یا هنوز نمیخواهند خیلی ذهنشان را درگیر مردن کنند. یک گروه دیگر که بینشان هم گاهی بچههای کوچک وول میخوردند، کسانی هستند که دور قبر را شلوغ کردهاند و به هر قیمتی که شده میخواهند داخل قبر را ببینند. اینها یا دفعه اولشان است که به تدفین میآیند یا هراس برشان داشته میخواهند ببینند بالاخره روزی قرار است چه بر سرشان بیاید.
یک نفر مردم را کنار میزند که آقا اجازه بدهید خانوادهاش آمدهاند. همسر، پسران و دختران مرحوم را جلو آوردهاند تا برای بار آخر صورت حاج اسماعیل را ببینند. چندنفری زیر بغلهای هر کدام را گرفتهاند تا هم داخل قبر نیفتند و هم نگذارند خودشان را بزنند. پسر کوچکش که حدود سی سالی دارد، روی کپه خاکهای کنار قبر نشسته است و زار میزند. اینجا دیگر وقت نگهداشتن اشک نیست و صورت سفید و سرد شده حاج اسماعیل را نگاه میکنند و گریه میکنند. در آن شلوغی یکی از اقوام پارچه سفیدی را که روی آن گرههای متعددی زدهاند به من میدهد و میگوید بگو بگذارد داخل قبر. این را کنار چند نوشته و پارچه دیگر در قبر میگذارند. تجهیزات سفر است. هر کس به هر جا عازم است، طوری بار و بندیلش را میبندد که نه چیزی اضافه آورده باشد و نه چیزی کم. همه تجهیزات میت یک کفن است و چندتایی از این پارچهها و دستنوشتهها. یکی میگوید پارچه حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام است، یکی دعای رفع عذاب قبر را روی کاغذ نوشته، یکی مهر کربلا آورده. اسماعیل شاید حدود شصت هفتادسالی زندگی کرده باشد و از این عمر فقط همین چند قطعه است که توشه زندگی ابدیاش میشود.
یک حاجآقا بالای سر قبر میآید تا تلقین را بخواند و کسی هم که داخل قبر است، شانه میت را تکان میدهد که تلقین را متوجه بشود. شیخ را که میبینم یاد این جمله از یکی از روحانیون میافتم که مردم زندگیشان را در آغوش ما با اذان و اقامه در گوش چپ و راستشان شروع میکنند و موقع مرگ هم ما هستیم که بالای سرشان میرویم و با تلقین بدرقهشان میکنیم. اشارهاش به این بود که زندگی مردم چقدر با دین و روحانیت آغشته است.
قبرستانها پر است از آدمهایی که خدا رزقوروزیشان را از مرگ دیگر آدمها نصیبشان میکند. قرآنخوانهای مزار یکی از این افراد هستند. پیرمردهایی که یک صندلی تاشو دست میگیرند و در قبرستان راه میروند، بالای قبری که شلوغ باشد مینشینند و مشغول قرآن خواندن میشوند. صاحبعزا هم پولی در جیبشان میگذارد تا دستخالی نروند. چند باری که به بهشت معصومه برای تشیع جنازه آمدهایم، یکیشان را خوب شناختهام. لهجه غلیظ ترکی دارد. اگر مسیر زندگیاش به اجرای تلویزیونی میافتاد، حتماً یکی از مجریهای حرفهای میشد. موقع خواندن تلقین حاج اسماعیل دیدمش که زیر لب دارد تلقین را از حفظ میخواند. باید خیلی آن را گوش داده باشد که از بر شده. دستش را از پشت بر دوش کارگر مزار که آماده بود خاک را بر قبر بریزد گذاشت. سلامی به هم دادند و لبخندی زدند. انگار بعد از سالها، بودنِ در کنار جماعتی که با اشک و ناله دارند عزیزشان را زیر خاک میکنند، فرقی با حضور در مهمانی برایشان نگذاشته. کلاً عادتکردن به هر چیزی، حس و حال آن را از آدم میگیرد. چه طعم خوش یک غذا باشد، چه لذت یک سفر و چه مرگ یک نفر.
تلقین که تمام میشود، کارگر داخل قبر میرود و سنگهای لحد را کار میگذارد. سنگ لحد را میگذارند که خاک قبر روی میت نریزد. گاهی دیدهام که روی لحد را سیمان میریزند و شیارهای کوچک ما بین لحد و دیوار قبر را میپوشانند؛ اما اینجا خبری از سیمان نیست و به جایش گِل درست کرده است. کارگر نیمی از خاک را که در قبر میریزد، بیل را به زمین میاندازد. نوبت اطرافیان مرحوم است که هر کدام خاکی در قبر بریزند. رسم شایعی نیست؛ اما به نظرم تجربه معناداری است. خودم اولینبار روی قبر مادربزرگم خاک ریختم. برای حاج اسماعیل آنقدرها خودم را فامیل نزدیک ندیم که جلو بروم و بیل را بردارم.
خاک ریختن هم تمام میشود و در همه این لحظات مداح مشغول مرثیهسرایی است. از روضه دفن اباعبدالله علیهالسلام میخواند. از اینکه امام سجاد علیهالسلام بدن شهدای کربلا را به کمک قبیله بنیاسد به خاک سپرد و آن روز بهجای کفن، با بوریا تن بی سر اباعبدالله علیهالسلام را کفن کردند. گاهی که با خودم آداب غسل، تکفین، تشیع و تدفین میت را مرور میکنم میبینم که در هر مرحله، امام حسین علیهالسلام جایگاهی دارد. از تربتش برای گذاشتن زیر زبان میت گرفته تا کفنی که مزیّن به متن زیارت عاشورا است و تا روضهای که مداح بالای سرش میخواند. انگار برای مرگ و بعد از مرگمان هیچچیزی جز امام حسین علیهالسلام آماده نکردهایم. یعنی چیز دیگری هم نمیشود آماده کرد. گاهی پیش خودم فکر میکنم اینهایی که ضد دین هستند، دقیقا برنامهشان برای دفن و کفن میتهاشان چیست؟ هر کاری بخواهند انجام دهند حتی اگر بخواهند مردهشان را بسوزانند باید دلیلی برای این کار داشته باشند که این دلیل هم جز از دینی که یک جهانبینی نسبت به عالم داشته باشد، بیرون نمیآید.
ترمه را روی قبر میاندازند و تابلوی کوچکی که عکس مرحوم را دارد، بالای قبر میگذارند. ماه رمضان است وگرنه باید چندنفری مشغول دور گرداندن حلوا و خرما میشدند. گاهی یک دیس پر از میوه سلفون کشیده شده هم روی قبر میگذارند. مراسم که تمام میشود، سلفون را باز میکنند و به عنوان خیرات پخش میکنند.
تا هنوز مردم جمع هستند مداح باید زیارت عاشورا بخواند. اما به پدرم میگوید که باید بهجای دیگری برود. شاید همین قطعههای بقل، میتی چشمانتظار دارد. پدرم از او میخواهد که لااقل بلندگویت را اینجا بگذار، خودمان میخوانیم. باز هم قبول نمیکند و میرود. عملاً مراسم تمام شده. گروهگروه دور قبر میروند و فاتحه میخوانند و جابهجا میشوند.
از اول عید تا زمان تشیع اسماعیل، یکی دو جا بیشتر عیددیدنی نرفتیم و اینجا جایی است که تمام فامیل جمع هستند. نمیدانیم با دیدن هر کس فوت اسماعیل را تسلیت بگوییم یا عید نوروز و ماه رمضان را تبریک بگوییم. اسماعیل مرد فامیل دوستی بود، در ایام مریضیاش هر روز دلش میگرفت و به اقوام زنگ میزد. بیراه نبود که آخرِ تشیع جنازهاش محل دیدوبازدید عید بشود.
❇️ گروه روایتنویسی واحد فرهنگی بسیج دانشگاه امام صادق علیه السلام