---
🖼️ قاب عکس اسرارآمیز
ژانر: معمایی، فانتزی، روانشناختی
در خانهی مادربزرگ، همیشه چیزهایی بود که عجیب به نظر میرسیدند. عطر چای دارچین که تا شب میماند، صدای ساعت دیواری که گاهی بیدلیل متوقف میشد، و البته آن قاب عکس که هیچکس دربارهاش حرف نمیزد.
سارا دختر هجدهسالهای بود که پس از مرگ مادربزرگ، برای چند روز به خانهی قدیمیشان رفته بود تا کمی تنها باشد. خانه بوی چوب کهنه و خاطرات داشت. در گوشهی اتاق پذیرایی، روی میز چوبی گرد، قاب عکسی قرار داشت با تصویری از دختری ناآشنا که به پنجره نگاه میکرد. لباسش سفید مایل به زرد بود، و کلاه حصیری بزرگی سرش داشت. هیچکس نمیدانست این عکس از کی گرفته شده. مادر سارا فقط گفته بود: «به اون قاب دست نزن عزیزم.»
اما آن شب، وقتی برق رفت و باد ملایمی پردهها را تکان داد، سارا حس کرد نگاه دختر در قاب، دنبالکننده است. مثل اینکه چشمهاش از پشت شیشهی عکس هم هنوز زنده باشن.
با تردید بلند شد. قاب را برداشت. لحظهای به چشمهای آن دختر نگاه کرد. انگار چیزی در آنها تکان خورد. نفسش بند آمد. ناگهان قاب لرزید، و پیش از اینکه بتواند واکنش نشان دهد، کشیده شد—و همه چیز تاریک شد.
---
دنیای بیزمان
وقتی سارا چشمانش را باز کرد، در دشتی مهآلود ایستاده بود. نه بادی، نه صدایی، فقط مه. چند قدم جلو رفت. چمنها زیر پایش خم میشدند، اما صدا نداشتند. آسمان خاکستری، بیخورشید، بیماه.
پیش رویش، همان دختر با لباس سفید مایل به زرد ایستاده بود. لبخندی سرد به لب داشت.
سارا گفت: «تو کی هستی؟»
دختر گفت: «تو الان یکی از ما هستی. اینجا سرزمین قابهاست.»
سارا متوجه شد که اطرافش صدها قاب معلق در فضا هستند. درون هر کدام، انسانی گیر افتاده بود. بعضی آرام بودند، بعضی وحشتزده، و بعضی بیحرکت. دختر توضیح داد که این قابها، روح انسانهایی هستند که یا بیش از حد در خاطرات زندگی کردهاند، یا از واقعیت فرار کردهاند.
سارا گفت: «ولی من فقط قاب رو نگاه کردم!»
دختر جواب داد: «همین که بخوای تو گذشته غرق شی، قاب تو رو میبلعه. این یه قانون قدیمیه.»
---
تقابل با ترسها
سارا برای خروج تلاش کرد. دوید، فریاد زد، به قابها چنگ انداخت، اما هیچ چیز تغییر نکرد. فقط یک راه باقی بود: باید از قاب خودش عبور میکرد.
دختر سفیدپوش گفت: «فقط وقتی آمادهای با خودت روبرو شی، راه برمیگرده.»
سارا وارد خاطراتش شد. درون قاب خودش. یاد شبهایی افتاد که گریه کرده بود، وقتی حس میکرد کافی نیست. وقتی پدرش خانه را ترک کرد. وقتی برای بار اول خودش را در آینه دوست نداشت. همه آن لحظات، مثل تصاویر روی دیوار به جانش چنگ انداختند.
سارا اول ترسید، اما بعد نشانههایی دید: عروسک دوران کودکیش، دفتر خاطراتش، صدای خندههای دوستش، و... لبخند مادربزرگ.
شروع کرد با خودش حرف زدن. با خودِ کودک و شکستهاش. گفت:
«تو ترسو نیستی. تو هنوز زندهای. من هنوز اینجام.»
نور کمکم اطرافش را گرفت. قابها یکییکی محو شدند. صدا برگشت. باد آمد. مه عقب نشست.
---
بازگشت
وقتی چشم باز کرد، هنوز در اتاق مادربزرگ بود. قاب در دستش بود، اما عکس تغییر کرده بود. حالا تصویر خودش بود که به پنجره نگاه میکرد، با لباسی سفید و نوری ملایم در چهره.
سارا قاب را آرام روی میز گذاشت و لبخند زد. دیگر میدانست که گذشته باید دیده شود، اما نه اینکه در آن گیر بیفتد.
صبح روز بعد، آفتاب به خانه افتاده بود. برای اولین بار، بعد از مدتها، سارا حس کرد واقعاً بیدار شده.