
پیشگفتار: آنچه در ادامه میخوانید، نگاه و تحلیل شخصی من به سؤالی است که احتمالاً همه ما زمانی با آن مواجه شدهایم. نه ادعای پاسخ قطعی دارم و نه قصد فتوا دادن، فقط میخواهم با شما در این تأمل شریک شوم.
مقدمه
گاهی اوقات در زندگی لحظههایی پیش میآید که احساس میکنیم تنها ماندهایم. وقتی که بیماری سراغمان میآید، وقتی که عزیزی را از دست میدهیم، یا وقتی که با شکستی روبهرو میشویم که تمام تلاشهایمان را بینتیجه میکند. در این لحظات، چیزی در درون ما ناخودآگاه منتظر یک معجزه میماند. انتظار داریم که دستی از آسمان دراز شود و همه چیز درست شود. اما وقتی این اتفاق نمیافتد، احساس رها شدگی و گاهی حتی خشم در دلمان جا میگیرد. چرا؟ چرا ما این انتظار را داریم و چرا وقتی برآورده نمیشود، اینقدر درد میکشیم؟
ریشههای یک انتظار دیرینه
این انتظار از جایی عمیقتر از تفکر منطقی ما سرچشمه میگیرد. شاید از همان روزهای کودکی که وقتی میافتادیم، مادرمان ما را بلند میکرد و زخمهایمان را پانسمان میبست. در آن روزها، دنیایمان با یک آغوش گرم و یک دست مهربان درست میشد. شاید همین تجربه اولیه از حمایت و حفاظت، الگویی شده که بعدها آن را به خدا نسبت میدهیم. ما در واقع از خدا انتظار داریم که همان نقش محافظ و نجاتدهنده را ایفا کند، اما این بار در مقیاسی بزرگتر و قدرتمندتر.
از نگاه روانشناسی، این انتظار بخشی از نیاز ما به معنا و امنیت است. انسان موجودی است که نمیتواند با بیمعنایی و آشوب کنار بیاید. ما داستان میخواهیم، نظم میخواهیم، و دلیل میخواهیم. وقتی دردی به جانمان میرسد، ذهنمان به طور طبیعی به دنبال چیزی است که این درد را توجیه کند یا آن را برطرف سازد. خدا در این معادله، آن نیروی نهایی است که به نظر میرسد میتواند نظم را بازگرداند.
بررسی پاسخ تعدادی از اندیشمندان غربی
کارل یونگ و داستان ایوب: وقتی خدا پاسخ نمیدهد
کارل گوستاو یونگ، روانشناس برجسته سوئیسی، در کتاب نسبتاً جنجالیاش «پاسخ به ایوب» به این مسئله پرداخت. ایوب، آن مرد درستکار کتاب مقدس که بدون هیچ دلیل ظاهری همه چیزش را از دست داد. خانوادهاش، ثروتش، سلامتیاش. و در تمام این مدت، او فریاد میزد و پاسخ میخواست. چرا؟ من چه کردهام؟
یونگ در تحلیل خود چیزی را مطرح میکند که برای بسیاری غیرمنتظره است. او میگوید که خدا در داستان ایوب، نه تنها پاسخ منطقی نمیدهد، بلکه به نوعی خودش دچار تناقض است. خدای کتاب ایوب هم قادر مطلق است و هم به نظر میرسد از آگاهی کامل درباره عواقب اعمالش بیبهره. یونگ این را نوعی «سایه» در تصویر الهی میداند. او معتقد است که انسانها باید با این واقعیت کنار بیایند که خدا، یا دستکم تصویر ما از خدا، همیشه منطبق با انتظارات اخلاقی و عدالتخواهانه ما نیست. این برداشت یونگ در واقع دعوتی است به پذیرش پیچیدگی و تناقضات زندگی. او میگوید که رنج ایوب نقطه عطفی در تکامل آگاهی انسانی است؛ جایی که انسان دیگر نمیتواند به سادگی به یک خدای کاملاً خیرخواه و عادل پناه ببرد، بلکه باید با ابهام و مبهم بودن واقعیت روبهرو شود. یونگ معتقد بود که این رویارویی، در نهایت به رشد و بلوغ روانی ما منجر میشود، اما به بهای تجربه درد و سردرگمی.
مارتین بوبر و کسوف خدا: وقتی روشنایی پنهان میشود
مارتین بوبر، فیلسوف و متفکر یهودی، نگاهی متفاوت اما به همان اندازه عمیق به این مسئله داشت. او از مفهوم «کسوف خدا» سخن میگفت. درست مثل کسوف خورشید که خورشید همچنان آنجاست اما دیده نمیشود، بوبر معتقد بود که گاهی حضور خدا در زندگی ما پنهان میشود. این پنهان شدن لزوماً به معنای غیبت یا بیتفاوتی خداوند نیست، بلکه شاید بخشی از رابطهای است که ما با او داریم. بوبر رابطه با خدا را مانند رابطه «من-تو» توصیف میکرد، یعنی رابطهای زنده، متقابل و پویا. در این رابطه، همیشه پاسخ فوری و مستقیم نیست. گاهی سکوت هم بخشی از گفتگوست. او میگفت که دوران کسوف، دورانهایی است که ما باید با ایمانمان کنار بیاییم بدون اینکه دلیل یا پاداش فوری داشته باشیم. این دورهها دشوار هستند، اما میتوانند ما را به درک عمیقتری از معنای ایمان برسانند.
بوبر بر خلاف یونگ، بیشتر بر بُعد رابطهای و مواجههای تأکید داشت. برای او، سکوت خدا ممکن است بازتابی از وضعیت روحی خود ما باشد، از فاصلهای که خودمان ایجاد کردهایم، یا از شرایط تاریخی و اجتماعی که حس حضور الهی را تیره کرده است. او معتقد بود که راه برونرفت از این کسوف، بازگشت به رابطهای صادقانه و بیواسطه است، نه فرار از آن.
نگاه اسلامی: آزمایش، حکمت و صبر
در سنت اسلامی، این مسئله از زاویهای دیگر دیده میشود. قرآن بارها تأکید میکند که آزمایش و سختی بخشی جداییناپذیر از زندگی دنیوی است. «آیا مردم پنداشتند که رها خواهند شد که بگویند ایمان آوردیم و آزموده نخواهند شد؟» این آیه به روشنی نشان میدهد که ایمان بدون آزمایش، معنایی ناقص دارد.
اما این آزمایش به چه معناست؟ آیا خدا نیاز دارد که ما را امتحان کند تا بفهمد ایمانمان چقدر است؟ مشخصاً که نه. پس هدف چیست؟ از منظر قرآنی، آزمایش بیشتر برای خود انسان است تا برای خدا. آن لحظههایی که ما در سختی قرار میگیریم، فرصتی است برای شناخت عمیقتر خودمان، برای رشد روحی، و برای یادگیری معنای واقعی توکل و تسلیم.
در روایات اسلامی، مفهوم «بلا» به معنای ساده شر یا مصیبت نیست. بلکه گاهی به عنوان تطهیری روحی یا فرصتی برای بازگشت به خود دیده میشود. امام علی میفرماید: «بلایا نعمتهایی است که لباس مبدل به خود گرفتهاند.» این نگاه، نگاهی است که سعی دارد معنایی عمیقتر در پس رنج بیابد، نه اینکه آن را انکار کند یا توجیه سطحی برایش بیاورد.
همچنین در سنت اسلامی، مفهوم «رضا» یا خشنودی از قضای الهی جایگاه ویژهای دارد. این خشنودی به معنای بیتفاوتی یا تسلیم منفعلانه نیست، بلکه نوعی آرامش درونی است که از پذیرش حکمت الهی حتی در شرایط سخت نشأت میگیرد. این نگاه به ما میآموزد که همه چیز را در دست ما نیست و نباید باشد، و این پذیرش میتواند آزادیبخش باشد نه محدودکننده.
چرا باید انتظار داشته باشیم؟ بازنگری در انتظارهایمان
حالا برگردیم به سؤال اصلی: چرا اصلاً باید از خدا انتظار داشته باشیم که در زندگیمان دخالت کند؟ آیا این انتظار منطقی است؟ آیا عادلانه است؟
شاید مشکل اصلی ما در نوع انتظارمان باشد. ما اغلب از خدا انتظار یک نجاتدهنده سوپرمنگونه داریم؛ کسی که هر بار که در مشکل بیافتیم، پرواز کند و ما را نجات دهد. اما اگر خدا واقعاً این کار را بکند، یعنی همیشه و برای همه دخالت کند و همه مشکلات را حل کند، چه اتفاقی میافتد؟ آیا ما دیگر انسان خواهیم بود؟ آیا دیگر انتخاب، مسئولیت، رشد، یا معنایی برای زندگی باقی میماند؟
شاید خدا نه به این دلیل دخالت نمیکند که بیتفاوت است، بلکه به این دلیل که به ما احترام میگذارد. به آزادی ما احترام میگذارد، به توانایی ما برای رشد و یادگیری احترام میگذارد، و به سیر طبیعی زندگی که شامل رنج هم هست، احترام میگذارد. این نگاه البته دلداری فوری به ما نمیدهد، اما شاید چشماندازی واقعبینانهتر و در عین حال محترمانهتر از رابطه انسان و خالق ارائه کند.
از طرفی، اگر عمیقتر فکر کنیم، ببینیم که بسیاری از چیزهایی که ما آنها را «دخالت نکردن» خدا میدانیم، در واقع نتیجه انتخابها و اعمال خود ما یا دیگران است. جنگها، فقر، بیعدالتیهای اجتماعی، و بسیاری از رنجهایی که انسانها متحمل میشوند، محصول دست خود انسانها است. آیا منصفانه است که از خدا بخواهیم به طور مداوم نتایج اعمال ما را اصلاح کند؟ آیا این کار معنای مسئولیت و آزادی را نابود نمیکند؟
تأثیر این نگاه بر زندگی روزمره
نگاهی که ما به این مسئله داریم، عمیقاً بر شیوه زندگیمان تأثیر میگذارد. اگر ما همیشه منتظر دخالت الهی باشیم، ممکن است به موجوداتی منفعل تبدیل شویم که دست روی دست گذاشتهاند. این نوع انتظار میتواند ما را از تلاش، از برنامهریزی، از تغییر دادن شرایط بازدارد. وقتی اتفاق بدی میافتد، فقط میگوییم «این خواست خدا بوده» و دیگر کاری نمیکنیم، حتی اگر توان تغییر را داشته باشیم.
اما از سوی دیگر، اگر کاملاً ایمان به حمایت معنوی را از دست بدهیم، ممکن است در مواجهه با رنجهای اجتنابناپذیر زندگی احساس پوچی و ناامیدی کنیم. توازن در همینجاست: پذیرفتن مسئولیت و نقش فعال خود در زندگی، و در عین حال، پذیرش محدودیتهای خود و اتکا به چیزی بزرگتر از خودمان در شرایطی که واقعاً چارهای نداریم.
کسانی که یاد میگیرند این تعادل را بیابند، معمولاً با آرامش بیشتری زندگی میکنند. آنها در برابر سختیها شکستنتر نیستند، بلکه انعطافپذیرترند. وقتی شکست میخورند، دلگیر نیستند چون انتظار غیرواقعی نداشتند، و وقتی موفق میشوند، متکبر نمیشوند چون میدانند تنها نبودهاند. این حالت ذهنی، حالتی است که در سنتهای مختلف معنوی به آن «توکل»، «تسلیم»، یا «رضا» میگویند، اما نه به معنای تسلیم منفعل، بلکه به معنای همکاری فعال با جریان زندگی.
جمعبندی: زندگی با سکوت و سخن
در نهایت، شاید بخشی از بلوغ معنوی همین باشد: یاد گرفتن زندگی کردن در کنار سکوت. پذیرفتن این که همیشه پاسخ نخواهیم داشت، همیشه نجات فوری نمیرسد، و این اتفاق لزوماً به معنای رها شدن یا بیارزش بودن ما نیست.
یونگ به ما یادآوری کرد که تصویر ما از خدا باید رشد کند، مثل خود ما. بوبر به ما گفت که رابطه با خدا زنده است و سکوت هم بخشی از آن رابطه است. و سنت اسلامی به ما میآموزد که آزمایش، فرصتی برای رشد است و صبر و رضا، نه ضعف بلکه قدرت است.
شاید وقت آن رسیده که انتظارهایمان را بازبینی کنیم. نه اینکه ایمانمان را کنار بگذاریم، بلکه اینکه آن را بالغتر کنیم. خدایی را بپذیریم که نه یک جادوگر خیرخواه که همه خواستههایمان را برآورده میکند، و نه یک قاضی سنگدل که ما را تنها گذاشته، بلکه حضوری است که گاهی در سکوت، گاهی در رنج، و گاهی در لحظات کوچک شادی و زیبایی خودش را نشان میدهد. و اینکه ما انسانها، موجوداتی هستیم که باید خودمان راه را بپیماییم، با تمام لغزشها و برخاستنهایش، با تمام سؤالها و کمبود پاسخهایش.
در این سفر، آنچه که شاید بیش از همه اهمیت داشته باشد، نه رسیدن به پاسخهای قطعی، بلکه یادگیری زندگی کردن با سؤالهاست. و شاید همین، عمیقترین شکل ایمان باشد.