
مادربزرگم همیشه میگفت: "همسایه خوب از فامیل بهتره." وقتی بچه بودم، این جمله را میشنیدم و سرم را به تأیید تکان میدادم، بدون اینکه بفهمم واقعاً چه معنایی دارد. حالا که چهل سالم شده و شش سال است در یک آپارتمان زندگی میکنم، میدانم اسم همسایهی روبروییام چیست، اما تا به حال بیش از سه جمله با او حرف نزدهام. و راستش را بخواهید، خوشحالم که همین است.این تفاوت، تفاوت یک دنیا است. دنیایی که مادربزرگم در آن بزرگ شد با دنیایی که من در آن زندگی میکنم، شاید روی کاغذ شبیه بههم باشند، اما در عمق، کاملاً متفاوت هستند .
دنیایی که رفته است
در محلههای قدیمی، همسایه یعنی کسی که میدانست امروز چه پختی، چند بار زنگ تلفنت زده، چه ساعتی از خانه رفتی و برگشتی. یعنی کسی که اگر سر کوچه میدیدت، بیست دقیقه از احوالات خانوادهات میپرسید. یعنی کسی که بدون زنگ زدن سر میرسید و انتظار داشت چایی درست کنی و براش وقت بگذاری.مادربزرگم از این خاطرات تعریف میکرد مثل یک بهشت گمشده. از اینکه همسایهها برایش غذا میآوردند وقتی مریض بود. از اینکه بچهها را میدادند دست همسایه و میرفتند بازار. از اینکه وقتی پدربزرگ کارش تمام میشد، روی پلههای کوچه مینشست و با همسایهها تا نصف شب حرف میزد.اما مادربزرگم از چیزهای دیگری حرف نمیزد. از اینکه اگر یک روز نمیتوانست خانهتکانی کند، فردایش همه میپرسیدند چرا. از اینکه هر تصمیمی میگرفت، نظر همسایهها هم در آن دخیل بود. از اینکه گاهی دلش میخواست فقط یک روز، یک روز کوچک، کسی سراغش را نگیرد.
چیزی که گم کردیم، یا رها کردیم؟
ما امروز از همسایههای قدیم حرف میزنیم انگار چیزی ارزشمند را از دست دادهایم. و شاید هم چیزی از دست دادهایم. آن حس امنیت که میدانستی در لحظهی سخت، کسی پشت دیوار هست. آن شبکهی نامرئی که تو را نگه میداشت وقتی میخواستی بیفتی. آن حس تعلق به یک جایی، به یک جمعی.اما حقیقت این است که ما این را از دست ندادیم، بلکه رها کردیم. آگاهانه. زیرا قیمتش را نمیخواستیم بپردازیم.قیمتش این بود که همیشه باید در دسترس باشی. همیشه باید لبخند بزنی، حتی وقتی حوصله نداری. همیشه باید توضیح بدهی: کجا بودی، با کی بودی، چرا دیر برگشتی. همیشه باید بخشی از زندگیت را با کسانی شریک شوی که انتخابشان نکردهای، فقط اتفاقی کنارت افتادهاند.و نسل ما، نسلی که بزرگ شده با مفهوم فضای شخصی، حریم خصوصی، و استقلال فردی، این قیمت را بالا میبیند. ما میخواهیم خودمان تصمیم بگیریم چه کسی به زندگیمان نزدیک شود، نه اینکه جغرافیا برایمان تصمیم بگیرد.
فلسفهی دیوار
ژان پل سارتر میگفت "جهنم، دیگران هستند." این جمله معروفش را همیشه اشتباه تفسیر میکنند. سارتر منظورش این نبود که آدمها بد هستند، بلکه منظورش این بود که حضور دیگران ما را مجبور میکند کسی باشیم که شاید نمیخواهیم باشیم. چشمان دیگران روی ما سنگینی میکنند، ما را قضاوت میکنند، ما را تعریف میکنند.و همسایه، در معنای سنتیاش، دقیقاً همین است. کسی که همیشه آنجاست، همیشه نگاه میکند، همیشه نظری دارد. و ما، که از صبح تا شب در دفتر زیر نظر رئیس هستیم، در مترو زیر نگاه صدها غریبه، در اینستاگرام زیر قضاوت فالوورها، وقتی به خانه برمیگردیم، فقط یک چیز میخواهیم: تنها بودن. نه بد بودن، نه خوب بودن، فقط بودن.دیوارهای ضخیم آپارتمانهای امروزی، فقط آجر و سیمان نیستند. آنها مرزهای وجودیاند. خطوطی که میکشیم و میگوییم: تا اینجا منام، از این طرف دیگر مال تو نیست.
همسایه خوب از فامیل بهتره؟
پس برگردیم به آن جملهی مادربزرگ: "همسایه خوب از فامیل بهتره." این جمله در زمان خودش شاید درست بود، اما مفهومش را باید بفهمیم. آن زمان، فامیل یعنی تعهد، یعنی مسئولیت، یعنی غیرقابلانتخاب. اما همسایه، شبهفامیل بود. یعنی کسی که نزدیک بود اما نه آنقدر، که کمک میکرد اما نمیتوانست مثل مادر سرت داد بزند.امروز این معادله کلاً تغییر کرده. امروز فامیل هم را انتخاب میکنیم. یعنی با کدام عمو ارتباط داشته باشیم، به کدام عروسی برویم، کدام دایی را بلاک کنیم. و همسایه؟ همسایه حتی به اندازهی یک فامیل دور هم برایمان معنا ندارد.چون ما دیگر به جغرافیا تعریف نمیشویم. ما خودمان را با علایق، با ارزشها، با انتخابهایمان تعریف میکنیم. دوستان نزدیک من در شهرهای دیگر زندگی میکنند، اما همسایهام را نمیشناسم. و این دیگر عجیب نیست، این نرمال شده.
اما چه چیزی را از دست دادیم؟
با همهی اینها، باید صادق باشیم. چیزی از دست رفته. نه بخاطر اینکه همسایههای قدیم فرشته بودند، بلکه بخاطر اینکه آن نوع رابطه، یک نوع امنیت اجتماعی میساخت که ما دیگر نداریم.وقتی تو در یک محلهی قدیمی زندگی میکردی، احتمالاً کسی نمیتوانست سه روز مرده در خانهاش بماند و کسی متوجه نشود. اما امروز این اتفاق میافتد. امروز مردم تنها میمیرند، و ماهها طول میکشد تا کسی متوجه شود.وقتی بچه بودیم، خیابان جایی امن بود چون همه همه را میشناختند. امروز بچهها را نمیتوانیم تنها بیرون بفرستیم، نه بخاطر اینکه دنیا خطرناکتر شده، بلکه بخاطر اینکه دیگر آن شبکهی نامرئی نگهبان وجود ندارد.و شاید مهمتر از همه، ما حس تعلق را از دست دادیم. آن حس که به جایی تعلق داری، نه فقط به یک آدرس. امروز من در این آپارتمان زندگی میکنم، اما نمیتوانم بگویم به این محله تعلق دارم. فردا اگر نقل مکان کنم، هیچکس متوجه نمیشود، هیچکس دلش برایم تنگ نمیشود.
راه میانهای هست؟
شاید بتوانیم چیزی بین همسایهی قدیم که همهچیز میدانست و همسایهی امروزی که اسمش را هم نمیدانیم، پیدا کنیم. شاید بتوانیم همسایهای باشیم که حریم هم را رعایت میکنیم، اما در لحظهی سخت کنار هم هستیم. که سلام و علیک میکنیم بدون اینکه انتظار مکالمهی نیمساعته داشته باشیم. که گاهی یک بشقاب غذا میبریم، بدون اینکه انتظار داشته باشیم هر روز در خانهی هم باشیم.شاید بتوانیم یاد بگیریم که همسایگی یک طیف است، نه یک نقطه. که نه باید کاملاً غریبه باشیم، نه باید کاملاً در زندگی هم دخالت کنیم. که میتوانیم انسان باشیم، بدون اینکه مجبور باشیم بهترین دوست هم باشیم.
نتیجهگیری
پس جواب این است: نه، همسایه خوب لزوماً از فامیل بهتر نیست. و نه، همسایههای قدیمی بهشت از دست رفته نبودند. آنها فقط یک نوع رابطه بودند، با مزایا و معایبش. و امروز ما نوع دیگری از رابطه داریم، باز هم با مزایا و معایبش.چیزی که مهم است این است که صادق باشیم. صادق باشیم که ما نوستالژی داریم برای چیزی که خودمان هم تحملش را نداریم. صادق باشیم که ما حریم خصوصی را انتخاب کردیم، و قیمتش تنهایی است. صادق باشیم که ما نمیخواهیم همسایهمان را خوب بشناسیم، و این هم حق ماست.من هنوز نمیدانم همسایهی روبروییام چند بچه دارد، چه کار میکند، از چه چیزی خوشش میآید. و شاید هیچوقت ندانم. اما میدانم که اگر شب وسط حیاط فریاد بزنم، در خانهاش را باز میکند. و شاید همین، در دنیای امروز، همسایگی باشد. نه نزدیکی بیشازحد، نه بیتفاوتی کامل. فقط یک آمادگی ساکت برای کنار هم بودن، وقتی واقعاً لازم باشد.و شاید این هم، نسخهی خودش از همسایگی باشد. نه بهتر، نه بدتر، فقط متفاوت.