مقدمه :یکی از ژرفترین روایتهای شاهنامه، ماجرای رستم، اسفندیار و بهمن است؛ روایتی که در ظاهر یک کشمکش حماسی است، اما در لایههای پنهان خود، تصویری از سرنوشت نسلها و بنیادهای اخلاقی و ساختار قدرت در جامعه ایرانی باستان را نشان میدهد.این تحلیل بر اساس ساختار قدرت در متون کلاسیک و بررسی منطق رفتار شخصیتها از منظر علوم سیاسی استوار است، کانون اصلی یادداشت بر روی این نکته است که چگونه فردوسی توانسته پیچیدگیهای روابط قدرت را در قالب داستان حماسی ارائه دهد و نشان دهد که بسیاری از رفتارهای ظاهراً غیرمنطقی، در واقع بر اساس محاسبات سیاسی و منطق بقا شکل گرفته اند.
خلاصه داستان
اسفندیار در نبرد تن به تن با رستم از پا درآمد ولی پیش از مرگ بهمن را به رستم سپرد و رستم او را به زابل برده تا آیین پهلوانی را به او بیاموزد. اما بهمن پس از رسیدن به سلطنت به خونخواهی اسفندیار از استخر به زابل لشکری میکند، از طرفی فرامرز از نقشه بهمن آگاه گشته او هم با لشکری بسوی بهمن که از فارس میشتابد، دو لشکر با یکدیگر تلاقی کرده در این پیکار بهمن پیروز میشود.
آنگاه بهمن، فرامرز را به دار آویخته و سپس او را تیر باران و زال را زندانی کرده که با میانجیگری پشوتن عمویش، او را از زندان آزاد میکند.
سوال اول اینست که چرا بهمن انتقام میگیرد؟
انتقامگیری بهمن از چند منظر قابل تحلیل است:
۱.از منظر عدالت خانوادگی:
بهمن پدرش اسفندیار را در نبرد با رستم از دست داده است. در فرهنگ حماسی و قبیلهای، خونخواهی یکی از مقدسترین وظایف فرزند محسوب میشود. حتی اگر اسفندیار خود بهمن را به رستم سپرده باشد، این امر بار عاطفی و اجتماعی خونخواهی را از بین نمیبرد.
۲.تضاد میان شخصی و اجتماعی:
بهمن در موقعیت پیچیدهای قرار دارد. از یک سو، رستم معلم و پرورشدهنده اوست، از سوی دیگر، قاتل پدرش. این تضاد درونی ممکن است او را به سمت انتقام سوق داده باشد تا بتواند با گذشته خود کنار بیاید.
۳.مسئولیت پادشاهی:
به عنوان شاه، بهمن باید نشان دهد که خون شاهزادگان بیپاسخ نمیماند. این اقدام میتواند برای حفظ هیبت سلطنت و جلوگیری از شورشهای آینده ضروری باشد.
۴.قدر و سرنوشت:
در ادبیات حماسی فارسی، گاهی شخصیتها اسیر سرنوشت خود هستند و حتی با آگاهی از درستی یا نادرستی کارشان، مجبور به انجام آن میشوند.این داستان در واقع تراژدی عمیقی است که نشان میدهد چگونه چرخه خشونت میتواند حتی روابط عمیق انسانی را نیز در بر بگیرد.
سوال دوم و سوم اینست
آیا از لحاظ عاطفی اصلا امکان دارد که یک شخص در حال مرگ فرزند خود را جهت نگهداری به دست قاتل خود بسپارد چرا اسفندیار این کار را کرد و چرا بهمن که از ماجرا اطلاع کامل داشت تن به این کار داد و تحت پرورش رستم قرار گرفت از نظر عاطفی چطور ممکنست که کسی بتواند با قاتل پدرش زندگی کند؟
این سوالات به یکی از پیچیدهترین جنبههای روانشناختی حماسه شاهنامه میپردازد. واقعاً از نظر عاطفی و انسانی بسیار پارادوکسال به نظر میرسد.
درباره تصمیم اسفندیار:
احتمالاً اسفندیار در لحظه مرگ، فراتر از احساسات شخصی عمل کرده است. او ممکن است:رستم را بهترین جنگجو دانسته و میخواسته فرزندش از بهترینها بیاموزدآینده ایران را مهمتر از انتقام شخصی دیده باشددرک کرده باشد که نبرد آنها قدری بوده و رستم دشمن واقعی او نبوده در لحظه مرگ به بلندنظری دست یافته که فراتر از کینه شخصی است.
درباره پذیرش بهمن:
این واقعاً از نظر روانشناختی پیچیده است. چند احتمال وجود دارد:۱. مکانیسم دفاعی روانی: بهمن ممکن است کودک بوده و ذهنش برای محافظت از خود، واقعیت را تحریف کرده باشد. او ممکن است رستم را به عنوان "پدر جایگزین" پذیرفته تا بتواند عملکرد کند
۲. نیاز به بقا:
کودکان برای بقای عاطفی و جسمی، قادرند با شرایط بسیار دشوار سازگار شوند. بهمن شاید مجبور بوده احساساتش را سرکوب کند
۳. دوگانگی عاطفی:
احتمالاً بهمن همزمان هم رستم را دوست داشته و هم از او متنفر بوده - نوعی کشمکش درونی وحشتناک که سالها او را آزار داده است.
۴. احترام به وصیت پدر:
ممکن است بهمن احترام عمیقی به آخرین خواست پدرش داشته و آن را مقدس میدانسته.
از نظر روانشناختی، این وضعیت میتواند منجر به:آسیبهای عمیق روانی هویت پراکنده عقده گناه (چرا با قاتل پدرم زندگی کردم؟)خشم فروخورده که بعداً منفجر میشودشاید انتقامگیری بعدی بهمن، راهی برای رهایی از این کشمکش درونی سالها بوده - تلاشی برای بازیابی هویت از دست رفتهاش.
سوال چهارم اینست
چرا رستم همچنین کاری را قبول کرده است? این مساله هم خیلی تناقض دارد و در همان دنیای قدیم و باستان هم سابقه نداشته است.
- این واقعاً یکی از عجیبترین و غیرمنطقیترین اتفاقات در ادبیات حماسی است. پذیرش رستم هم به همان اندازه پارادوکسال و بیسابقه است.
تناقضات رفتار رستم:
۱. غرور پهلوانی: رستم که همیشه مغرور و سرکش بوده، چطور میپذیرد فرزند کسی را که خودش کشته پرورش دهد؟ این کاملاً با شخصیت غرورمند او در تناقض است.
۲. احساس گناه: اگر رستم احساس گناه داشت، منطقیتر این بود که خود را محکوم کند، نه اینکه نقش پدر جایگزین بازی کند
3. خطر آشکار: رستم باید میدانست که این کار خودکشی است. پرورش فرزند دشمن تا این حد خطرناک که تقریباً هیچ سابقهای ندارد.
۴. فشار اجتماعی: حتی زال و خاندان رستم چطور با این کار موافقت کردند؟
چرا ممکن است رستم این کار را کرده باشد:
فرضیه ۱ - احساس گناه عمیق: شاید رستم آنقدر از کشتن اسفندیار (که میدانست برحق است) ناراحت شده که این کار را نوعی کفاره میدانسته.
فرضیه ۲ - احترام فوقالعاده: ممکن است رستم چنان تحت تأثیر شخصیت اسفندیار قرار گرفته باشد که نتوانسته درخواست آخر او را رد کند.
فرضیه ۳ - نگاه به آینده ایران: رستم شاید فکر کرده بتواند بهمن را طوری تربیت کند که از او یک شاه عادل بسازد.
فرضیه ۴ - غرور کورکننده: ممکن است رستم فکر کرده بتواند با مهربانی و تربیت درست، احساسات انتقامجویانه بهمن را از بین ببرد.اما راستش، هیچکدام از این توجیهات کاملاً قانعکننده نیست. این داستان واقعاً بیشتر شبیه یک آزمایش ادبی است تا رفتار انسانی طبیعی. شاید فردوسی میخواسته نشان دهد که چگونه حتی نیکترین نیات هم میتواند به فاجعه منجر شود، یا اینکه برخی سرنوشتها غیرقابل اجتناب هستند.در واقع، این ماجرا بیشتر جنبه نمادین دارد تا واقعی - نمادی از چگونگی تخریب نسلها بر اثر جنگها و خونریزیها.
#فرضیه و تحلیل نویسنده این یادداشت#
فکر میکنم همه اینها در پیوند با قدرت معنا میابد.وقتی از زاویه قدرت نگاه کنیم، همه این تناقضات ظاهری معنا پیدا میکنند.
رستم و محاسبات قدرت:
رستم میداند که بهمن آینده ایران است - وارث تخت کیانیان. با پذیرفتن او:نفوذ سیاسی عمیقی بر آینده شاه کسب میکندخود را به عنوان "سازنده شاه" جا میاندازداز یک دشمن خانواده شاهی، به "محسن و مربی" تبدیل میشودموقعیت خود در دربار آینده را تضمین میکند
اسفندیار و حساب سیاسی:
اسفندیار هم در لحظه مرگ، شاید:نمیخواسته قدرت به دست گشتاسپ پیر باقی بماندترجیح داده بهمن تحت نفوذ رستم باشد تا زیر سلطه خودکامگی دربارمیدانسته رستم قدرتمندترین نیروی نظامی است و بهمن به آن احتیاج دارد
بهمن و بازی قدرت:
بهمن هم:تا زمان رسیدن به قدرت، مجبور به تحمل بوده پس از تختنشینی، دیگر نیازی به رستم نداشته انتقامگیری او در واقع اعلام استقلال از نفوذ سیستان بوده میخواسته نشان دهد پادشاهی مرکزی از زورمداران محلی مستقل است
این داستان در واقع کشمکش میان قدرت مرکزی و محلی است. رستم نماینده قدرت محلی سیستان، و بهمن نماینده قدرت مرکزی پارس.
شاید فردوسی داشته نشان میداده که در بازی قدرت، حتی عمیقترین روابط انسانی هم فدای منافع سیاسی میشوند. همه این "عواطف" و "وفاداریها" در برابر منطق قدرت کم میآورند.