
در هر روز که خورشید بر شهرها و جادهها طلوع میکند، میلیونها انسان خود را به جریان عظیم حرکت میسپارند. این رفتوآمد روزمره که چنان عادی و بدیهی مینماید، در درون خود تراژدیای پنهان دارد که هر ساله هزاران زندگی را میبلعد و هزاران خانواده را در سوگ فرو میبرد. اما چرا جوامع بشری در برابر این فاجعه تکرارشونده چنین خونسردی نشان میدهند؟ چه چیزی در ساختار اجتماعی، فرهنگی و روانشناختی ما وجود دارد که این همه مرگ را به امری عادی و پذیرفتنی بدل میسازد؟ وقتی از منظر فلسفی به این پدیده مینگریم، با پارادوکسی آشکار روبهرو میشویم. انسان مدرن که خود را موجودی عقلانی و پیشرفته میداند، هر روزه در قالب میلیونها تصمیم فردی، به تولید و بازتولید شرایطی دست میزند که مرگ و میر گسترده را به ارمغان میآورد. این وضعیت را میتوان نوعی بیگانگی کامو وار خواند؛ جایی که پوچی نه در غیاب معنا، بلکه در تکرار بیمعنای رفتارهایی نهفته است که پیامدهای فاجعهبارشان را میدانیم اما همچنان به آنها ادامه میدهیم. مارتین هایدگر از مفهوم «بودن به سوی مرگ» سخن میگفت، اما در دنیای مدرن، این مرگ نه امری وجودی و شخصی، بلکه امری آماری و گمنام شده است. تلفات جادهای نوعی مرگ بیهویت است؛ مرگی که در آمارها و گزارشها محو میشود و چهره انسانی خود را از دست میدهد. این بیهویتی مرگ، خود بخشی از تراژدی است، چراکه جامعه را قادر میسازد که بدون احساس مسئولیت اخلاقی عمیق، به زندگی روزمره خود ادامه دهد. از منظر انسانشناسی، میتوان گفت که انسان مدرن در رابطه با فناوری، دچار توهمی شده که میتوان آن را «خودمختاری کاذب» نامید. هنگامی که پشت فرمان مینشینیم، احساس قدرت، کنترل و استقلال میکنیم. خودرو به تجسمی از اراده فردی بدل میشود، به افزونهای از خود ما. اما این احساس قدرت، توهمی است که واقعیت آسیبپذیری بدن انسانی و محدودیتهای ادراکی ما را پنهان میکند. در این فضا، انسان خود را فراتر از محدودیتهای بیولوژیک خویش میپندارد.این توهم با آنچه که پیر بوردیو «خشونت نمادین» مینامید نیز پیوند میخورد. جامعه مدرن، سرعت، کارایی و تحرک را به ارزشهایی بدل کرده که نه تنها مورد ستایش قرار میگیرند، بلکه به بخشی از هویت اجتماعی تبدیل شدهاند. دیر رسیدن، کند بودن، یا محتاط عمل کردن در فرهنگ شتابزده امروز، نشانه ضعف تلقی میشود. این ارزشها آنقدر درونی شدهاند که افراد حتی بدون فشار بیرونی، خود را به رفتارهای پرخطر سوق میدهند.
جامعهشناسی نیز تصویر روشنتری از این معضل ارائه میدهد. اولریش بک در نظریه «جامعه ریسک» خود اشاره میکند که جوامع مدرن، ریسکهایی را تولید میکنند که خود محصول پیشرفتهای تکنولوژیک آنهاست. تلفات جادهای دقیقاً چنین ویژگیای دارند؛ آنها محصول جانبی و اجتنابناپذیر جهان مدرنی هستند که بر حرکت و سرعت بنا شده است. اما برخلاف دیگر ریسکهای مدرن، این ریسک به قدری عادیسازی شده که دیگر به مثابه یک مسئله اجتماعی جدی ادراک نمیشود.علاوه بر این، پدیدهای که میتوان آن را «پخش مسئولیت» نامید، نقش کلیدی دارد. در یک شبکه پیچیده از میلیونها راننده، هیچ فرد خاصی مسئول کل سیستم نیست. هرکس میتواند بگوید که او قوانین را رعایت میکند و مشکل از دیگران است. این ساختار، نوعی بیمسئولیتی جمعی ایجاد میکند که در آن همه و هیچکس مقصر هستند.از سوی دیگر، ساختارهای شهری و اجتماعی مدرن، به گونهای طراحی شدهاند که حرکت سریع و مداوم را اجتنابناپذیر میسازند. فاصله میان منزل و محل کار، پراکندگی خدمات شهری، ساختار زمانی زندگی روزمره، همه و همه انسان مدرن را به موجودی همیشه در حال حرکت بدل کردهاند. در چنین بستری، تقاضا برای سرعت بیشتر و صرفهجویی در زمان، نه یک انتخاب، بلکه یک ضرورت اجتماعی است.نگاه عمیقتر به این مسئله، ما را به سراغ مفهوم «بیگانگی با مرگ» در جامعه مدرن میبرد. برخلاف جوامع سنتی که مرگ در آنها حضوری همیشگی و آشکار داشت، انسان مدرن مرگ را از فضای زندگی روزمره خود تبعید کرده است. مرگ در بیمارستانها اتفاق میافتد، در مراسم کوتاه و رسمی مدیریت میشود، و سپس به سرعت فراموش میگردد. این بیگانگی موجب میشود که حتی مرگهای فراوان ناشی از تصادفات نیز نتوانند ما را به تأمل واقعی درباره شکنندگی حیات وادارند.زیگمونت باومن در بحث از «مدرنیته مایع» اشاره میکند که روابط، هویتها و ساختارها در دنیای مدرن به سیالیت گرایش دارند و هیچ چیز دیگر جامد و پایدار نیست. این سیالیت در مورد درک ما از مسئولیت اجتماعی نیز صدق میکند. مسئولیت در برابر ایمنی جمعی، به چیزی انعطافپذیر و قابل چشمپوشی بدل شده است؛ چیزی که بسته به شرایط، میتوان آن را نادیده گرفت یا به تعویق انداخت.اما شاید عمیقترین بعد این تراژدی، در تضاد میان فردگرایی و زیست جمعی نهفته باشد. فلسفه لیبرال مدرن بر حقوق و آزادیهای فردی تأکید دارد، اما در فضای عمومی جاده، این فردگرایی با ضرورت همکاری جمعی و مسئولیت متقابل در تعارض قرار میگیرد. هر راننده بر اساس محاسبات و منافع شخصی خود تصمیم میگیرد، بدون آنکه تصویر کاملی از پیامدهای جمعی این تصمیمات داشته باشد.از زاویهای دیگر، میتوان به پدیده «عادیسازی انحراف» اشاره کرد. هنگامی که رفتارهای پرخطر به طور مکرر بدون عواقب فوری رخ میدهند، آنها به تدریج به بخشی از رفتار عادی بدل میشوند. سرعت غیرمجاز، تغییر خط بدون اطلاع، استفاده از تلفن همراه در حین رانندگی، همهاش از این دست رفتارهایی هستند که در ابتدا خلاف هنجار بودند اما اکنون در بسیاری از فضاها «نرمال» شدهاند.همچنین نباید از نقش «حافظه کوتاهمدت اجتماعی» غافل شد. هر تصادف مرگبار برای مدت کوتاهی توجهها را به خود جلب میکند، احساسات جمعی را برمیانگیزد، و گاه حتی باعث تغییرات موقتی در رفتار میشود. اما این توجه عمر کوتاهی دارد. در جامعهای که هر روز با سیل اطلاعات و رویدادهای جدید روبهرو است، حتی فاجعهترین حوادث نیز به سرعت از یاد میروند و جای خود را به نگرانی بعدی میدهند.در عمق همه این تحلیلها، یک سؤال بنیادین نهفته است: آیا انسان مدرن توان آن را دارد که به ساختارهایی که خود آفریده، شکل دیگری دهد؟ آیا میتوان فرهنگی را تصور کرد که در آن سلامت جمعی بر سرعت فردی ارجحیت داشته باشد؟ آیا جوامع بشری قادرند ارزشهای عمیقاً نهادینه شدهای را که زندگی بر آنها استوار است، بازنگری کنند؟
پاسخ به این پرسشها ساده نیست. تغییر در این سطح، نیازمند دگرگونی در لایههای عمیق فرهنگی و اجتماعی است؛ دگرگونیای که نه با قوانین سختگیرانه و نه با فناوریهای پیشرفته به تنهایی حاصل نمیشود. چنین تغییری مستلزم تحولی است در نحوه فهم ما از رابطه میان فرد و جامعه، میان آزادی شخصی و مسئولیت جمعی، میان سرعت و سلامت.
در نهایت، تراژدی تلفات جادهای آینهای است که در آن تضادهای بنیادین تمدن مدرن بازتاب مییابند. این مرگهای روزمره، نه صرفاً محصول غفلت یا بیمبالاتی فردی، بلکه نتیجه منطقی ساختارهایی هستند که بر شتاب، فردگرایی و رشد نامتناهی بنا شدهاند. شاید اولین گام برای تغییر، همین باشد که این مرگها را از حالت آماری و بیهویت بیرون آوریم و دوباره به آنها ماهیت انسانیشان بازگردانیم؛ که بیاد آوریم پشت هر عدد، انسانی با تمام پیچیدگیهای وجودیاش قرار دارد. تنها از این راه است که شاید بتوانیم این عادیسازی فاجعه را به چالش بکشیم و مسیری نو بیابیم.