
پیشگفتار
شعر مولانا جلالالدین محمد بلخی را نمیتوان تنها با چشم خواند؛ باید با گوش شنید و با تن رقصید. او شاعری است که کلماتش در سکون نمیمانند، بلکه به حرکت درمیآیند، میچرخند، میرقصند و سرانجام در فضایی از صدا و نور محو میشوند. مولانا نه تنها شاعر، بلکه موسیقیدان روح بود، کسی که دریافت که زبان کلام برای بیان تجربه عشق الهی ناکافی است و باید به زبان موسیقی و رقص پناه برد.غزل «ای لولیان» یکی از درخشانترین نمونههای این تجربه زیسته است. این شعر نه روایت عشق، بلکه خود عشق است؛ نه توصیف سماع، بلکه خود سماع. هر بیت آن ضربان قلبی است که در حلقه سماع میتپد، هر مصراع آن گامی است که سماعزن بر زمین مینهد، و هر واژه آن نغمهای است که از نی یا حنانه برمیخیزد.در این مقاله، کوشیدهام که غزل «ای لولیان» را نه صرفاً به مثابه متنی ادبی، بلکه به عنوان اثری هنری چندوجهی بخوانم که در آن شعر، موسیقی و رقص به هم پیوستهاند. مولانا برای ما میراثی گذاشته است که فراتر از کتاب است؛ میراثی که باید آن را در حلقههای سماع، در صدای نی، در چرخش تنهای عاشق جستوجو کرد. امیدوارم این تحلیل بتواند گوشهای از عمق این تجربه عرفانی را آشکار کند و خوانندگان را به سفری دعوت کند که نه تنها ذهنی، بلکه روحانی و جسمانی است.در پایان، باید یادآور شوم که هر خوانش از مولانا، ناقص است و نمیتواند کامل باشد، زیرا کلام او چون دریایی است بیکران که هر کس به اندازه ظرف خود از آن مینوشد. آنچه در این مقاله میآید، تنها قطرهای است از آن بحر، اما امید است که همین قطره بتواند تشنگی جستجوگران راه عشق و معرفت را برای لحظهای فرو نشاند.
متن شعر
ای لولیان ای لولیان یک لولییی دیوانه شد
تشتش فتاد از بام ما، نک سوی مجنونخانه شد
میگشت گِرد حوض او، چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو
مشنو تو این افسون کهاو ز افسون ما افسانه شد
زین حلقه نجهد گوشها کاو عقل برد از هوشها
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
بازی مبین بازی مبین اینجا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
کهاستون عالم بود او، نالانتر از حنانه شد
من که ز جان ببریدهام چون گل قبا بدریدهام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
این قطرههای هوشها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جانریزهها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
تحلیل غزل
این غزل مولانا جلالالدین محمد بلخی یکی از نمونههای بینظیر شعر عرفانی است که در آن حرکت، موسیقی و سماع نه تنها به عنوان استعاره، بلکه به مثابه تجربهای زیسته و عینی از عشق الهی حضور دارند. برای مولانا که خود بنیانگذار آیین مولویه و سماع چرخان بود، رقص و موسیقی راهی برای رسیدن به وجد و فنا در حق محسوب میشد. این غزل را میتوان نه صرفاً شعری درباره عشق، بلکه نوعی دعوت به تجربه عشق از طریق موسیقی و حرکت دانست.آغاز غزل با ندای «ای لولیان» که خطابی است به کولیان یا دراویش سرگردان، بلافاصله ما را به فضای جمع سماعخانه میبرد. لولیها همان درویشان و عاشقان سرگردانند که در حلقه سماع میچرخند و در موسیقی محو میشوند. «یک لولییی دیوانه شد» نقطه عطف این داستان است؛ لحظهای که یکی از این درویشان در وجد سماع، خود را کاملاً از دست میدهد. تشت او که نماد هویت و خودِ مادیاش است، از بام میافتد و او به سوی «مجنونخانه» میرود. این مجنونخانه همان حلقه سماع است، جایی که عاشقان دیوانه در چرخش و موسیقی، عقل خود را رها میکنند.بیت دوم غزل تصویری است کاملاً حرکتی و پویا: «میگشت گِرد حوض او، چون تشنگان در جست و جو». این گردش به دور حوض، همان حرکت دورانی سماع است. سماعزن به دور محور خود میچرخد، همانگونه که عاشق به دور معشوق میگردد. در سنت مولویه، این چرخش نمادی از گردش سیارات به دور خورشید و در عین حال، گردش عاشق به دور معشوق الهی است. اما این عاشق در پایان چون «خشک نانه» در حوض «ترنانه» میشود؛ یعنی در موسیقی و آواز محو و نابود میگردد. واژه «ترنانه» که به معنای آواز و نغمه است، نشان میدهد که فنای این عاشق در موسیقی و صوت رخ میدهد.در بیت سوم، مولانا به «مرد دانشمند» هشدار میدهد که گوش خود را ببندد و این «افسون» را نشنود. اما چرا؟ زیرا این افسون که همان موسیقی و شعر عاشقانه است، قدرتی جادویی دارد که انسان را از خود بیخود میکند. واژه «افسون» در اینجا دقیقاً به معنای موسیقی و شعری است که در مجالس سماع خوانده میشود. مولانا میگوید که این افسون از «افسون ما افسانه شد»؛ یعنی داستانی شده است، روایتی از تحول و دگردیسی. موسیقی در اینجا نه سرگرمی، بلکه نیرویی است که عاشق را به سرزمین دیگری میبرد.بیت چهارم به طور مستقیم به «حلقه» اشاره دارد: «زین حلقه نجهد گوشها». حلقه در ادبیات مولانا دو معنا دارد: حلقه ذکر و سماع، و حلقه زلف معشوق. اما در اینجا، حلقهای است که گوشها از آن نمیتوانند بگریزند. این حلقه صوتی و موسیقایی است که عقل را از هوش میبرد. تصویر «تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد» یکی از قویترین تصاویر این غزل است. آسیا در اینجا نماد چرخش مداوم است، همان چرخشی که در سماع اتفاق میافتد. سر عاشق چون دانه در آسیا کوبیده میشود تا نان شود، تا لایههای هویتش از هم بپاشد و به چیزی تازه تبدیل شود. این فرآیند دردناک اما ضروری است، همانگونه که دانه باید آسیاب شود تا نان شود.«بازی مبین بازی مبین اینجا تو جانبازی گزین» یکی از هشدارهای جدی مولاناست. او میگوید که رقص و سماع، بازی نیست؛ این کار جدی است، جانبازی است. سماعزن باید با تمام وجود خود در این تجربه شرکت کند، نه به عنوان تماشاگر یا بازیگر، بلکه به عنوان کسی که حاضر است جان خود را در این راه بگذارد. «سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد» تصویری است از سرهایی که در سماع سرنگون میشوند، همانگونه که شانه هنگام شانه کردن موها به حرکت درمیآید. زلف معشوق که در شعر فارسی همواره نماد جذبه و کشش است، در اینجا موجب چرخش و گردش سرها میشود.مولانا در بیت ششم حتی از استادان بزرگ سخن میگوید که «استون عالم» بودند اما در برابر این موسیقی عشق، نالهکنان شدند. استون یا اُستن، در معماری سنتی، ستونی است که ساختمان را نگه میدارد. این استادان که پایههای عالم علم و عقل بودند، در برابر صدای «حنانه» یا عود، تسلیم شدند. حنانه یکی از سازهای اصلی در موسیقی عرفانی است و صدای آن در مجالس سماع، موجب وجد و حال میشد. این تصویر نشان میدهد که موسیقی در نزد مولانا نیرویی است فراتر از عقل و منطق، نیرویی که حتی بزرگترین عقول را به تسلیم وامیدارد.در ابیات پایانی، شاعر از «قطرههای هوشها» سخن میگوید که «مغلوب بحر هوش شد». این تصویر دریای موسیقی است که قطرههای کوچک عقل و هوش را در خود محو میکند. ذرات جانریزه نیز «مستهلک جانانه» میشوند؛ یعنی در عشق نابود میگردند. این نابودی اما نه نابودی منفی، بلکه فنای عارفانه است، همان فنا فیاللهی که هدف نهایی سالک در طریقت است.بیت پایانی غزل جالبتوجه است: «خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم». مولانا میگوید که باید خاموش شود و این شمع را پنهان کند، شمعی که خورشید و ماه در نور آن پروانه شدهاند. اما این خاموشی چیست؟ آیا واقعاً مولانا میخواهد سکوت کند؟ خیر. این خاموشی، همان سکوتی است که بعد از اوج سماع فرا میرسد، لحظهای که موسیقی قطع میشود و سماعزن در سکون مطلق قرار میگیرد. این سکوت، سکوت بعد از طوفان است، لحظهای که عاشق در اوج تجربه عرفانی خود، حتی از سخن گفتن نیز فراتر میرود.
پیوند این غزل با سماع و موسیقی تنها در سطح استعاره نیست. مولانا خود در مجالس سماع شرکت میکرد و چرخیدن او در حلقه سماع، افسانهای شده بود. بنا بر روایات، مولانا پس از شهادت شمس تبریزی، در بازار طلافروشان تبریز صدای ضربههای چکشهای طلاکوبان را شنید که «لااله الااله» میزد و در همان لحظه شروع به چرخیدن کرد. این چرخش، آغاز سماع مولوی بود. در واقع، موسیقی برای مولانا راهی برای شنیدن صدای الهی در جهان بود. هر صدایی، هر نغمهای، بازتابی از آن صدای ازلی است که در عالم ذر شنیدیم: «الست بربکم».سماع در نزد مولانا نه تنها رقص، بلکه نمازی است حرکتی، عبادتی است که با تمام وجود انجام میشود. سماعزن با دست راست رو به آسمان و دست چپ رو به زمین، واسطهای میشود بین عالم غیب و شهادت. او فیضی را که از آسمان دریافت میکند، به زمین منتقل میکند. چرخش او به دور محور خود، نماد گردش عالم هستی است و در عین حال، بازگشت به مرکز، به نقطه سکون درونی. این غزل «ای لولیان» در واقع شرح همین تجربه است؛ تجربهای که در آن موسیقی، حرکت و عشق، یکی میشوند.موسیقی در این غزل نه ابزار، بلکه خود هدف است. صدای ترنانه، آواز حنانه، افسونی که گوشها را اسیر میکند، همه اینها نشان میدهند که مولانا موسیقی را زبانی میدانست که از زبان گفتار فراتر است. در جایی مولانا میگوید: «موسیقی غذای عاشقان است زیرا در آن خیال دوست هست». موسیقی پلی است که عاشق را به معشوق میرساند، نردبانی است که روح را به عالم بالا میبرد.
نتیجه گیری
در نهایت، این غزل را باید به مثابه دعوتنامهای به سماع دانست. مولانا از ما میخواهد که نه تنها این شعر را بخوانیم، بلکه آن را بشنویم و با آن برقصیم. او میخواهد که ما نیز مثل آن لولی دیوانه، تشت خود را رها کنیم و به سوی مجنونخانه برویم، به دور حوض عشق بگردیم و در ترنانه آن محو شویم. او میخواهد که ما نیز سرمان را بر آسیای عشق بگذاریم و بگذاریم که لایههای هویتمان از هم بپاشد. او میخواهد که ما جانبازی را بر بازی ترجیح دهیم و خود را در بحر هوش الهی غرق کنیم.
این غزل نمونهای کامل از تفکر عرفانی مولاناست که در آن هنر، عشق و معرفت از هم جدا نیستند. برای مولانا، شعر بدون موسیقی ناقص است، موسیقی بدون حرکت بیمعنا است، و حرکت بدون عشق، مرده است. تنها زمانی که این سه عنصر با هم ترکیب شوند، سماع حقیقی رخ میدهد و انسان میتواند لحظهای از فنا را تجربه کند، لحظهای که در آن «قطرههای هوشها مغلوب بحر هوش» میشوند و «ذرات این جانریزهها مستهلک جانانه» میگردند. این غزل، سرود همان تجربهای است که مولانا در طول زندگیاش در حلقههای سماع زیست، و ما را فرا میخواند که ما نیز به این رقص ازلی بپیوندیم.