

مقدمه
شهابالدین یحیی سهروردی (۱۱۵۴-۱۱۹۱) و بارخ اسپینوزا (۱۶۳۲-۱۶۷۷) در فاصله زمانی تقریباً پنج قرن و در دو سوی جهان زندگی کردند. هر دو طرد شدند، هر دو در تنهایی فکری به سر بردند، و هر دو میراثی ماندگار از خود به جا گذاشتند. سهروردی در سن ۳۸ سالگی به دستور صلاحالدین ایوبی اعدام شد و اسپینوزا در سن ۲۳ سالگی از جامعه یهودی آمستردام طرد گردید و در سن ۴۴ سالگی بر اثر سل درگذشت. این دو فیلسوف با وجود تفاوتهای بنیادین، در جستجوی یک هدف مشترک بودند: فهم حقیقت نهایی و راه رسیدن انسان به کمال.
زمینه تاریخی و فرهنگی
سهروردی در دوران شکوفایی فلسفه اسلامی زیست، زمانی که ارسطو و افلاطون از طریق فارابی و ابنسینا به جهان اسلام راه یافته بودند و عرفان نیز در حال رشد بود. او خود را احیاگر حکمت باستانی ایران میدانست و در آثارش به هرمس، افلاطون و زرتشت اشاره میکرد. مهمترین اثرش «حکمة الاشراق» است که در آن نظام فلسفی نورانی خود را بنا نهاد. او بیش از پنجاه اثر به عربی و فارسی نوشت و مکتب اشراق را بنیان گذاشت که قرنها در ایران، ترکیه و هند تأثیرگذار بود.
اسپینوزا در دوران انقلاب علمی و آغاز روشنگری اروپایی زندگی کرد. او از خانوادهای یهودی پرتغالی بود که از تفتیش عقاید گریخته و در آمستردام ساکن شده بود. اسپینوزا پس از طرد از جامعه یهودی، بهعنوان صیقلدهنده عدسی به زندگی ادامه داد و در همان حال شاهکار خود «اتیکا» را نوشت - کتابی که به شیوه هندسی اقلیدس ساخته شده و یک نظام فلسفی کامل را ارائه میدهد. او پیشنهاد استادی دانشگاه را رد کرد تا استقلال فکری خود را حفظ کند.
هستیشناسی: نور و جوهر
سهروردی و متافیزیک نور
در نظام سهروردی، واقعیت به معنای واقعی کلمه «نور» است. او واقعیت را به صورت یک سلسلهمراتب نورانی تصور میکند که از بالاترین نور تا پایینترین درجات آن امتداد دارد. در رأس این سلسلهمراتب «نور الانوار» است - خداوند - که نور محض و فاقد هر گونه ظلمت است. این نور مطلق بسیط مطلق است، نه ماهیت دارد نه هویت، و وجودش عین ذاتش است. از نور الانوار «انوار قاهره» صادر میشوند که همان عقول مجرد افلاطونی هستند، انوار مستقل که هر یک جهان خاص خود را اداره میکنند.در مرتبه پایینتر «انوار مدبره» قرار دارند - نفوس انسانی و حیوانی که به بدنهای مادی تعلق دارند. این نفوس نورانیاند اما در ماده اسیر شدهاند. عالم ماده خود ظلمت است، نه یک واقعیت مستقل، بلکه فقدان نور. جسم مادی ترکیبی از نور و ظلمت است - نوری که در ظلمت محبوس شده. بین این دو عالم، عالم «برزخ» یا «مثال» قرار دارد که واسطه بین مجرد و مادی است.
برای سهروردی، صدور جهان از خدا نه خلقت ارادی است (مثل ادیان ابراهیمی) و نه صدور ضروری محض (مثل نوافلاطونیان)، بلکه «اشراق» و «ظهور» است. نور بر ظلمت میتابد و آن را به وجود میآورد - این رابطه را سهروردی «اضافه اشراقیه» مینامد.
اسپینوزا و مونیسم جوهری
اسپینوزا برخلاف سهروردی، معتقد به وجود تنها یک جوهر است که آن را «خدا یا طبیعت» مینامد. این جوهر واحد علت خود است، یعنی وجودش از ذات خودش است و نیازی به علت خارجی ندارد. این جوهر ضروریالوجود، ابدی و بینهایت است و دارای بینهایت صفات است که انسان تنها دو تای آنها را میشناسد: تفکر و امتداد. همه چیزهای موجود در جهان «وجوهات» یا حالات این جوهر واحدند - نه موجودات مستقل.
برای اسپینوزا، خدا دقیقاً همان طبیعت است، نه چیزی فراتر از آن. او بین دو جنبه از طبیعت تمایز میگذارد: «طبیعت آفریننده» که همان خدا به مثابه علت است، و «طبیعت آفریدهشده» که همان جهان به مثابه معلول. اما این دو در واقع یکیاند، فقط از دو زاویه دیده میشوند. همه چیز از خدا با ضرورت منطقی صادر میشود، مانند قضایای هندسه که از اصول موضوعه استنتاج میشوند. هیچ چیز نمیتوانست غیر از آنچه هست باشد.
تفاوت بنیادین دو نظام
تفاوت اساسی این است که نظام سهروردی سلسلهمراتبی است - از نور کامل به نور ناقص، از بالا به پایین. اما نظام اسپینوزا غیرسلسلهمراتبی است - همه وجوهات بهطور مساوی در جوهر واحد هستند و هیچ چیز بالاتر یا پایینتر نیست. تفاوت دیگر در تعالی است: خدای سهروردی هم متعالی است هم حالّ - فراتر از جهان اما در همهجا حاضر. اما خدای اسپینوزا کاملاً حالّ است - او دقیقاً همان جهان است.
انسانشناسی: نفس نورانی در مقابل وجه دوگانه
انسان در نظام سهروردی
برای سهروردی، حقیقت انسان نفس ناطقه است که یک «نور مدبر بدن» است. نفس جوهری مجرد و نورانی است که حاکم بر بدن است، نه محکوم آن. سهروردی با چندین برهان اثبات میکند که نفس مجرد است: برهان شعور بالذات که میگوید نفس بیواسطه به خود آگاه است و این آگاهی مستقیم نمیتواند مادی باشد؛ برهان ادراک کلیات که میگوید چون نفس مفاهیم کلی را درک میکند و کلیات مادی نیستند، پس نفس هم نمیتواند مادی باشد؛ و برهان انسان معلق که میگوید حتی اگر تمام حواس را از دست بدهی، باز هم میدانی که هستی، پس «من» تو مستقل از بدن است.سهروردی برخلاف فلاسفه مشائی، معتقد است که نفوس از نظر نوعی قدیماند - یعنی پیش از این بدن در بدنهای دیگر بودهاند. او به تناسخ معتقد است: نفوس ناقص پس از مرگ به بدنهای دیگر منتقل میشوند تا فرصت تکامل بیابند، اما نفوس کامل دیگر به بدن باز نمیگردند. تفاوتهای ذاتی بین انسانها - استعدادها و مواهب فطری - نشانه این پیشزمینه است.بدن برای نفس هم ابزار است و هم زندان. ابزاری برای عمل در عالم ماده، اما حجابی که نور نفس را میپوشاند و آن را از عالم نور دور کرده است. با این حال این حبس هدفی دارد: تکمیل نفس، آزمایش اخلاقی، و کسب کمالاتی که فقط در عالم ماده ممکن است. نفس از طریق «روح حیوانی» - بخار لطیفی در قلب و مغز - بر بدن اشراق میکند و آن را حرکت میدهد.
پس از مرگ، نفس وارد عالم برزخ میشود - جهانی بین مادی و مجرد که در آن نفس صور خیالی خود را میبیند. نفوس نیک صور زیبا و باغهای بهشتی را تجربه میکنند، نفوس بد عذابهای برزخی را. نفوس کامل سفرشان را ادامه میدهند: از طریق افلاک به عالم عقول، و سرانجام به نزدیکی نور الانوار میرسند. هدف نهایی انسان «شدن نور» است - تحول وجودی از نور ضعیف به نور قوی، رهایی از ظلمت، و اتحاد با انوار قاهره.
انسان در نظام اسپینوزا
برای اسپینوزا، انسان یک وجه محدود از جوهر نامحدود است که در دو صفت ظاهر میشود: در صفت امتداد بهعنوان بدن، و در صفت تفکر بهعنوان ذهن. نکته کلیدی این است که ذهن و بدن نه دو چیز جداگانهاند، بلکه یک چیز که از دو منظر دیده میشود. اسپینوزا این را «موازاتگرایی» مینامد: هر رویداد بدنی یک معادل ذهنی دارد و بالعکس، اما هیچ تأثیر علّی بین آنها نیست. مثلاً وقتی تصمیم میگیری دستت را بلند کنی، این یک رویداد واحد است که هم جنبه ذهنی دارد و هم جنبه بدنی.
ذهن در واقع همان «ایده بدن» است. هرچه بدن پیچیدهتر باشد، ذهن غنیتر است. ذهن انسان پیچیدهتر از ذهن حیوان است چون بدنش پیچیدهتر است. وقتی بدن سالم است، فکر بهتر میکنیم؛ وقتی بدن ضعیف است، ذهن هم ضعیف میشود. این دیدگاه منجر به انکار اراده آزاد میشود: اسپینوزا میگوید انسانها فکر میکنند آزادند چون از ارادههای خود آگاهند اما از علل آنها بیخبرند. آنچه «تصمیم» مینامیم، نتیجه ضروری علل قبلی است.
درباره سرنوشت پس از مرگ، دیدگاه اسپینوزا مبهم است. از یک سو میگوید وقتی بدن میمیرد، ذهن هم میمیرد چون ذهن همان ایده بدن است. اما از سوی دیگر میگوید «چیزی از ذهن باقی میماند که ابدی است» - این چیز همان بخشی از ذهن است که حقایق ابدی را درک کرده. اما این بقا شخصی نیست: خاطرات فردی و شخصیت از بین میروند، آنچه باقی میماند معرفت ابدی است، نه «من» ابدی. مثل قطرهای که به اقیانوس باز میگردد - آب باقی است اما قطره نه.
هدف انسان برای اسپینوزا «فهمیدن» است، نه «شدن». کمال انسان افزایش قدرت اندیشیدن و عمل است. سه سطح وجود انسانی وجود دارد: انسان محکوم به عواطف منفعل که تحت تأثیر علل خارجی است؛ انسان عاقل که از طریق عقل عمل میکند؛ و انسان حکیم که معرفت شهودی دارد و همه چیز را «تحت جنبه ابدیت» میبیند.
تفاوت عمیق دو انسانشناسی
تفاوت اساسی این است که سهروردی دوگانهگرای جوهری است - نفس و بدن دو جوهر متفاوت - اما اسپینوزا تکجوهرگرا با دو صفت. سهروردی میگوید نفس پیش از بدن وجود دارد و پس از آن باقی میماند، اما اسپینوزا میگوید ذهن و بدن همزمان و یکیاند و هیچ بقای فردی وجود ندارد. برای سهروردی هدف رهایی از بدن است، برای اسپینوزا هدف فهم اتحاد ذهن و بدن. سهروردی میگوید باید تبدیل شوی، اسپینوزا میگوید باید بفهمی.
معرفتشناسی: دو راه به حقیقت
علم حضوری سهروردی
سهروردی بین دو نوع معرفت تمایز میگذارد. علم حصولی معرفت واسطهدار است که از طریق مفاهیم و صور ذهنی حاصل میشود، مانند اینکه عکس کسی را ببینی. این نوع معرفت قابل خطا و شک است. اما علم حضوری معرفت بیواسطه است که در آن عارف و معروف متحدند، مانند اینکه خودت را بشناسی. این معرفت یقینی و خطاناپذیر است.
بالاترین نوع علم حضوری، «شهود اشراقی» است - تجربه مستقیم نور، مشاهده انوار قاهره، و حضور در محضر نور الانوار. این شهود فوری، کلی، یقینی و تحولآفرین است. برای رسیدن به آن، تزکیه اخلاقی، ریاضت، مراقبه، عشق و فضل الهی لازم است. این تجربه نورانی است، احساسی است، و تا حدی غیرقابل انتقال کامل به دیگران.
سه مرتبه معرفت اسپینوزا
اسپینوزا سه نوع معرفت را تمییز میدهد. تخیل معرفت حسی و روزمره است که مبهم و مخدوش است و منبع خطا. عقل معرفت استدلالی و علمی است که از مفاهیم مشترک و ایدههای کافی به دست میآید، مانند ریاضیات و فیزیک. این معرفت صحیح است اما ناقص و انتزاعی.
بالاترین نوع، علم شهودی است - ادراک مستقیم رابطه جزئیات با کلیت، فهم اینکه چگونه هر چیز جزئی ضرورتاً از جوهر لایتناهی تبعیت میکند. این نه حسی است نه استدلالی، بلکه فهمی یکجا و فوری است . تفاوت آن با عقل این است که عقل از کلی به جزئی میرود، اما شهود جزئی را مستقیماً در کلی میبیند. عقل گامبهگام است، شهود یکباره.
شباهت و تفاوت
هر دو فیلسوف بالاترین معرفت را شهودی میدانند و آن را فراتر از استدلال میبینند. هر دو آن را منبع سعادت نهایی میشمارند. اما شهود سهروردی تجربهای نورانی-احساسی-عرفانی است که نیازمند تزکیه روحانی است، در حالی که شهود اسپینوزا فهمی عقلانی-هندسی-منطقی است که نیازمند فهم کامل هندسی است.
اخلاق: کیمیای نفس در مقابل هندسه روح
برنامه روحانی سهروردی
سهروردی یک برنامه عملی برای تحول روحانی ارائه میدهد. مرحله اول تزکیه است - پاک کردن نفس از صفات زشت مانند کبر، حسد، حرص، خشم و شهوتپرستی. روشها شامل مجاهده با نفس، مراقبت از افکار و اعمال، و توبه صادقانه است. مرحله دوم تحلیه است - کسب فضایل نیک مانند صبر، تواضع، سخاوت، محبت، صدق و شجاعت.
مرحله سوم ریاضت است - انضباط جسمی و روحی از طریق روزه، کمخوابی، خلوت و سکوت. البته ریاضت وسیله است نه هدف، و افراط در آن مضر است. مرحله چهارم مراقبه است - توجه کامل به حقایق نورانی از طریق تفکر، تمرکز بر نور درونی، ذکر و مشاهده. علائم پیشرفت شامل احساس نور درونی، رؤیاهای روشن و مکاشفات جزئی است.
هدف نهایی وصال و اتحاد است - لقاء با نور الانوار، غرق شدن در نور مطلق، فنای نفس در محبوب، و دریافت معارف لدنی. این تجربه تحول وجودی است، نه صرفاً شناختی. سهروردی میگوید عمل راه به معرفت میگشاید - باید خود را آماده کنی تا بتوانی ببینی.
اخلاق هندسی اسپینوزا
اتیکای اسپینوزا - شاهکار او - یک سیستم اخلاقی کامل است که مانند هندسه ساخته شده. بنیان آن «کوناتوس» است - کوشش هر چیز برای ماندن در وجود. این اصل بنیادین همه رفتارهای انسانی است. در ذهن بهعنوان اراده و در بدن بهعنوان اشتها ظاهر میشود. برای اسپینوزا، خوب آن چیزی است که قدرت عمل ما را افزایش دهد، و بد آنچه قدرت عمل ما را کاهش دهد. فضیلت همان قدرت عمل است.
او نظریه دقیقی از عواطف دارد. سه عاطفه اولیه وجود دارد: میل، شادی و غم. همه عواطف دیگر ترکیبی از این سه هستند. مثلاً عشق شادی همراه با ایده علت خارجی است، نفرت غم همراه با ایده علت خارجی، امید شادی ناپایدار درباره آینده، و ترس غم ناپایدار درباره آینده. اسپینوزا بین عواطف منفعل و فعال تمایز میگذارد. عواطف منفعل ناشی از ایدههای ناکافیاند و ما را به بردگی میکشند، اما عواطف فعال ناشی از ایدههای کافیاند و ما را آزاد میکنند.
راه تبدیل عواطف منفعل به فعال این است: فهم علل واقعی عاطفه، دیدن آن بهعنوان بخشی از نظم ضروری طبیعت، و پذیرش آن از روی فهم نه اجبار. آزادی برای اسپینوزا نه آزادی از ضرورت است (که محال است)، بلکه آزادی در درک ضرورت. «آزادی همان ضرورت شناختهشده است». وقتی میفهمیم چرا چیزی ضروری است، از آن رنج نمیبریم.
بالاترین کمال انسان «عشق عقلانی به خدا» است - این عشق نه عاطفی احساسی، بلکه محصول معرفت شهودی است. فهم اینکه ما و همه چیز بخشی از خدا/طبیعت هستیم، دیدن همه چیز «تحت جنبه ابدیت»، و شادی خالص از این فهم. اسپینوزا میگوید: «سعادت فضیلت نیست، بلکه خود فضیلت است؛ و ما از آن لذت نمیبریم چون شهوات را کنترل کردیم، بلکه چون از آن لذت میبریم، میتوانیم شهوات را کنترل کنیم».
تفاوت دو رویکرد
تفاوت اساسی این است که سهروردی بر تحول وجودی تأکید میکند - از ظلمت به نور، باید تبدیل شوی. اما اسپینوزا بر تحول شناختی تأکید دارد - از نادانی به معرفت، باید بفهمی. برای سهروردی عمل اولیه و ضروری است، برای اسپینوزا عمل نتیجه معرفت است. سهروردی میگوید باید خود را پاک کنی تا بتوانی ببینی، اسپینوزا میگوید وقتی ببینی، خودبهخود پاک میشوی. سهروردی کیمیای نفس را ارائه میدهد، اسپینوزا هندسه روح را.
الهیات: شخصیت در مقابل بیشخصیت
خدای سهروردی
نور الانوار در فلسفه سهروردی بسیط مطلق است - بیماهیت و بیهویت، وجودش عین ذاتش. او محض نور است بدون هیچ ظلمتی، و ظهور محض. علم او حضوری و کامل است - عاقل، معقول و عقل بهطور متحد. او علت فاعلی جهان است نه از طریق خلقت ارادی و نه صدور ضروری محض، بلکه از طریق اشراق و ظهور.
مهمترین ویژگی خدای سهروردی این است که هم متعالی است و هم حالّ. او منزه از جهان است اما در همه نورها حاضر. جهان مظهر او است، سایه او، از او میریزد نه جدا میشود. این یعنی امکان ارتباط شخصی با الهی وجود دارد - میتوان او را دوست داشت، با او ارتباط برقرار کرد، و او پاسخ میدهد. البته نه مثل انسان، بلکه به شیوه نورانی و عارفانه.
خدای اسپینوزا
جوهر واحد در فلسفه اسپینوزا - که او آن را خدا یا طبیعت مینامد - علت خود است، یعنی وجودش از ذات خودش است. این جوهر ضروریالوجود، ابدی، بینهایت و دارای بینهایت صفات است. اما برخلاف خدای سهروردی، این خدا فاقد اراده شخصی، قصد، هدف و احساس است. او نه محبت دارد نه خشم، نه رحم نه انتقام. همه اینها انسانانگاری هستند. خدا صرفاً به ضرورت ذاتش عمل میکند، مانند قوانین طبیعت.
مهمترین تفاوت با سهروردی این است که خدای اسپینوزا کاملاً حالّ است - او دقیقاً همان طبیعت است، نه چیزی فراتر. جهان در خدا نیست، بلکه جهان همان خداست. همه چیز با ضرورت منطقی از او صادر میشود و هیچ چیز نمیتوانست غیر از این باشد. این خدا نه میشنود نه پاسخ میدهد، نمیتوان با او ارتباط شخصی برقرار کرد. فقط میتوان او را فهمید و در این فهم سعادت یافت.
تأثیرگذاری و میراث
میراث سهروردی
سهروردی بنیانگذار مکتب اشراق شد که قرنها در ایران، ترکیه و هند تأثیرگذار بود. او بر صدرالدین شیرازی (ملاصدرا) تأثیر عمیقی گذاشت که حکمت اشراق را با فلسفه مشائی و عرفان تلفیق کرد و حکمت متعالیه را بنیان نهاد. مکتب اصفهان در قرن شانزدهم و هفدهم احیاگر فلسفه اسلامی بود و اصفهان به مرکز فلسفی جهان اسلام تبدیل شد.مفاهیم کلیدی سهروردی - متافیزیک نور، علم حضوری، عالم مثال، و اهمیت شهود در کنار استدلال - در فلسفه اسلامی باقی ماند. در عصر معاصر، هانری کربن سهروردی را به غرب معرفی کرد و سید حسین نصر از حکمت اشراقی در برابر مدرنیته دفاع کرد.
میراث اسپینوزا
اسپینوزا در زمان خود به کافر و ملحد شهرت داشت، اما بعدها به یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان تاریخ تبدیل شد. او بر روشنگری اروپایی تأثیر عمیق گذاشت - بنیان نقد دینی، جدایی دین از دولت، آزادی بیان و دموکراسی لیبرال از او الهام گرفت.
ایدهآلیسم آلمانی بدون او ممکن نبود. لسینگ گفت هیچ فلسفهای جز اسپینوزیسم نیست، هگل گفت یا باید اسپینوزا را قبول کرد یا فلسفه را رها کرد، و گوته او را مرشد روحانی خود میدانست. در فلسفه معاصر، دلوز او را فیلسوف حلول و شدن میداند، نگری او را فیلسوف دموکراسی رادیکال، و بنت او را ماتریالیست حیاتی. علوم اعصاب شناختی نیز برخی از دیدگاههای او درباره ذهن-بدن را تأیید کرده است.
نتیجهگیری: دو راه به یک حقیقت؟
این دو فیلسوف با وجود تفاوتهای عمیق، در جستجوی یک هدف بودند: فهم حقیقت نهایی و راه رسیدن انسان به کمال. هر دو به نوعی مونیست بودند - همه چیز را به یک اصل واحد باز میگرداندند. هر دو معرفت شهودی را بالاتر از استدلال منطقی میدانستند. هر دو سعادت را در نوعی از معرفت میدیدند. هر دو با دین رسمی زمان خود تعارض داشتند و هر دو زندگی ساده و متواضعانهای داشتند.
اما راههایشان متفاوت بود. سهروردی راه عشق و شهود عرفانی را پیمود، اسپینوزا راه عقل و فهم هندسی را. سهروردی میگفت باید تبدیل شوی، اسپینوزا میگفت باید بفهمی. سهروردی خدا را هم متعالی و هم حالّ میدانست، اسپینوزا او را کاملاً حالّ. سهروردی معتقد به بقای فردی نفس بود، اسپینوزا منکر آن. سهروردی میگفت عمل راه به معرفت میگشاید، اسپینوزا میگفت معرفت خود به عمل منجر میشود.
کدام راه درست است؟ شاید این سؤال اشتباه باشد. هر دو راه معتبر به حقیقتند، اما برای انسانهای متفاوت. راه سهروردی برای کسانی است که قلب را بر سر ترجیح میدهند، که عشق را راه میدانند، که به تجربه شخصی و تحول وجودی اعتقاد دارند. راه اسپینوزا برای کسانی است که عقل را راهنما میگیرند، که فهم را کلید میدانند، که به تحلیل منطقی و استدلال هندسی اعتماد دارند.
شاید کمال واقعی در تلفیق این دو باشد: عمق عرفانی سهروردی با وضوح عقلانی اسپینوزا، نور اشراق با هندسه روح، قلب با سر، عشق با فهم. این دو حکیم به ما نشان میدهند که فلسفه انسانی، صرفنظر از زمینههای فرهنگی، به پرسشهای مشابهی درباره حقیقت، معرفت و سعادت میپردازد. و شاید همین تنوع راهها نشانه غنای واقعیت باشد - حقیقتی که نه یک راه بلکه راههای متعدد به سوی آن وجود دارد.
در نهایت، هر دو به ما میآموزند که انسان موجودی است که میتواند فراتر از محدودیتهای ظاهری خود برود - چه از طریق اشراق نورانی و چه از طریق فهم عقلانی. هر دو به ما میگویند که سعادت واقعی نه در لذات حسی بلکه در نوعی از معرفت و فهم است. و هر دو با جان خود این حقیقت را ثابت کردند: سهروردی با مرگ در راه نور، و اسپینوزا با زندگی در راه عقل. میراث آنها همچنان زنده است و به نسلهای آینده راه مینماید.