خستهتر از آنم که جیغ ممتد ارواره هایم
ترس رابیرون بزند
از تن نازک شده ام
شهر، دهانیست بسته
پر از جلبکهایی که ...
سکوت را خورده اند
صدایم در گلو مانده،
مشتهایم به دیوار میکوبند
و زخمها
روی پوستم جوانه میزنند.
زندگی، سازیست بیرحم
که استخوانها را زخمه میزند.
مردمان این شهر تن پوش گام هایشان راتنت می زنند
بیآنکه ببینند
زن، قاب عکسی شکسته است که تنها میخواهد خودِ خودش باشد.
همصدا
با رهگذران
مادری خمیده،
دختری غمگین
پدری با چمدانی خالی.
و من، زنی با تمام من ها
در تنهایی این شهر...
زینب امام بخشی ۱۴۰۴.۴.۴
ز. امام بخشی