ویرگول
ورودثبت نام
منصور
منصورمشق های نوشتن را اینجا میگذارم
منصور
منصور
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

چگونه زندگی واقعی را به ادبیات تبدیل کنیم

زندگی ماده‌ی خام است و ادبیات، نتیجه‌ی انتخاب، حذف و شکل‌دادن. کسی که فقط خاطره تعریف می‌کند، هنوز وارد قلمرو ادبیات نشده است. ادبیات از جایی شروع می‌شود که نویسنده تصمیم می‌گیرد تجربه‌ی واقعی را دوباره ببیند، نه دوباره تعریف کند.

اولین گام، عبور از «اتفاق» و رسیدن به «لحظه» است. زندگی پر از اتفاق‌های بزرگ است؛ مرگ، جدایی، شکست، مهاجرت. اما ادبیات از لحظه‌های کوچک و فشرده ساخته می‌شود. به‌جای اینکه بنویسیم «وقتی پدرم مرد، زندگی‌ام عوض شد»، می‌توان نوشت: «صبح روز خاکسپاری، یادم رفت کفش مشکی‌ام را واکس بزنم.» اتفاق همان است، اما لحظه است که بار احساسی را حمل می‌کند. خواننده از خلال این جزئیات کوچک، عمق واقعه را حس می‌کند، نه از طریق توضیح مستقیم.

گام بعدی این است که احساس را توضیح ندهیم و به‌جایش شرایطِ ظهور آن را بسازیم. در زندگی واقعی مدام می‌گوییم «غمگین بودم»، «تنها بودم»، «عصبانی شدم». اما در ادبیات، احساس وقتی گفته می‌شود، ضعیف می‌شود. بهتر است موقعیتی ساخته شود که احساس ناچار شود خودش را نشان دهد. مثلاً به‌جای «بعد از جدایی خیلی تنها بودم»، می‌توان نوشت: «شب‌ها تلویزیون را روشن می‌گذاشتم، حتی وقتی نگاه نمی‌کردم.» در این مثال، تنهایی توضیح داده نمی‌شود؛ دیده می‌شود.

مسئله‌ی مهم دیگر این است که نویسنده باید خودش را به شخصیت تبدیل کند، نه راویِ یک اعتراف‌نامه. «منِ واقعی» همان‌طور که هست، برای ادبیات کافی نیست. باید به «منِ داستانی» تبدیل شود؛ شخصیتی که ضعف دارد، تناقض دارد و قابل قضاوت است. اگر نویسنده مدام خودش را توجیه کند یا تصویرِ بی‌نقصی از خود بسازد، متن بی‌جان می‌شود. مثلاً به‌جای اینکه بنویسد «حق با من بود و او درکم نکرد»، می‌تواند بنویسد: «گفتم باشه. بعد، پیامش را بلاک کردم.» این جمله نه دفاع می‌کند و نه توضیح می‌دهد؛ فقط رفتار را نشان می‌دهد و قضاوت را به خواننده می‌سپارد.

یکی از اشتباه‌های رایج، خلاصه‌کردن زندگی است. زندگی را نباید روایتِ کامل کرد؛ باید آن را برش زد. ادبیات شبیه عکس است، نه فیلم بلند. به‌جای اینکه بنویسیم «یک سال از مرگش گذشت »، می‌توان نوشت: «در صف نانوایی، زن جلویم گفت نوبت شماست، و یادم افتاد یک سال است مخاطب هیچ زنی نبوده ام .» ی

جزئیات در این مسیر نقش تعیین‌کننده دارند، اما نه جزئیات عجیب یا نمایشی. جزئیات ادبی معمولاً بی‌دفاع و روزمره‌اند؛ چیزهایی که اغلب از کنارشان رد می‌شویم. بوی مانده‌ی اتاق، صدای آسانسوری که دیر می‌رسد، لیوان لب‌پری که همیشه از همان استفاده می‌شود. مثلاً به‌جای اینکه بنویسیم «خانه بعد از رفتنش خالی بود»، می‌توان نوشت: «لیوان لب‌پر هنوز روی سینک مانده بود، انگار منتظر کسی بود که دیگر نمی‌آمد.» این جزئیات هستند که زندگی واقعی را به ادبیات نزدیک می‌کنند.

نکته‌ی مهم دیگر، پرهیز از قضاوت است. زندگی پر از داوری است، اما ادبیات زمانی جان می‌گیرد که نویسنده نقش قاضی را کنار بگذارد. به‌جای نتیجه‌گیری اخلاقی یا توضیح حق و باطل، باید فقط نشان داد. مثلاً نوشتن «کار درستی نکرد» چندان اثری ندارد، اما نوشتن «کلید را انداختم روی میز و بدون خداحافظی رفتم» موقعیتی می‌سازد که خواننده خودش درباره‌اش فکر کند.

در نهایت، باید پذیرفت که زندگی واقعی معمولاً پایانِ تمیز و قطعی ندارد. ادبیات خوب هم لازم نیست همه‌چیز را ببندد و جمع‌بندی کند. مکث، قطع‌کردن و نیمه‌کاره‌گذاشتن، بیشتر به حقیقت زندگی نزدیک است. به‌جای یک نتیجه‌گیری صریح، گاهی کافی است جمله‌ای ساده نوشته شود: «چراغ را خاموش کردم، اما خوابم نبرد.» این ناتمامی، همان چیزی است که متن را زنده نگه می‌دارد.

زندگی وقتی به ادبیات تبدیل می‌شود که نویسنده از توضیح‌دادن دست بردارد و به دیدن، انتخاب‌کردن و حذف‌کردن اعتماد کند. ادبیات نه بازگوییِ تمام زندگی، بلکه انتخابِ دقیق یک لحظه است؛ لحظه‌ای که بتواند وزنِ یک تجربه‌ی کامل را به دوش بکشد.

داستان نویسینویسندگیادبیات
۱
۰
منصور
منصور
مشق های نوشتن را اینجا میگذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید