پارت دوازدهم
خانه ای که زنده است🏡👽
پسر سرعتشو زیاد تر کرد که بعد از چندمین به بیمارستان رسیدیم
من نمیدونم چطوری بهشون اعتماد کردیم که مارو تا اینجا بیارن
یلدارو با زحمت از ماشین پیاده کردم و از اون دوتا پسر تشکر کردم
یسر راننده گفت: حداقل اسماتونو بگید بدونیم!
من نگینم اینم یلداس
دیگه منتظر حرفی نموندم و با یلدا به سمت بیمارستان رفتیم
پرستاری که اونجا بود مارو دید و برانکارد اوردن تا یلدا رو ببرن
منم پشت سرشون دنبال تخت یلدا میرفتم
ای خدا عجب غلطی کردم که گفتم بیا این وقت شب بریم تو جنگل
***
بعد از گذشت دوساعت کار دکترا تموم شد و پای یلدا رو. بخیه زدن
#رمان_عاشقانه #رمان_غمگین #رمان_ترسناک #داستان #نویسنده #کتاب
پیج انیستا
salari1387zahra2025
بخیه زدن