با الهام از سریال زخم کاری
برای قشنگ شدن داستان کتابی نوشتیم
مسعود طلوعی وقتی خیلی جوان بود پدرش رو از دست داد و در سوگ پدرش نشست او پسر بزرگ خانواده بود برای همین بیشتر مال و اموال به او رسید علاوه بر آنها او شد سهامدار خیریه ای بزرگ و مدریر اون خیریه او برادری به نام اسمائیل داشت که دکتر بود دکتر اسمائیل طلوعی به مسعود گفت:برادر تو از پس این کار بر میایی؟ آیا میتوانی خیریه رو بگردانی؟ مسعود جواب داد:بله معلومه که میتونم مگه من را دست کم گرفتی؟ اسمائیل گفت:میترسم تحت تاثیر مال دنیا قرار بگیری میترسم تبدیل به آدم بدی شی مسعود گفت:عمرا این اتفاق بیوفتد من حتی دلم نمیاید یک مورچه بکشم
او یک دوست صمیمی داشت به نام رضا شفاعت او کمکم تبدیل به یه هیولا در نقاب آدم خوب شد هرکی مقابل او قرار میگرفت را به قتل میرساند مسعود خیلی زود ازدواج کرد و دختری به دنیا آورد و نامش را فرناز گذاشت ولی او عاشق خاتون دیگری شد برای همین به زنش خیانت کرد طولی نکشید که از آن زن بچه ای به نام انثیه به دنیا آورد و به شفاعت گفت:اونهارو به جای دیگری ببر و برایشان کم نذار خلاصه گذشت گذشت تا اینکه حاج عمو رئیس شرکت ریز آبادی که پشت مرده اش به مسعود بند میشد توسط مالک مالکی درگذشت مالک دوست صمیمی طلوعی بود و یجورایی نوچش
مسعود به مالک کمک میکرد تا به خانواده ی ریز آبادی غلبه کند کم کم مالک برای طلوعی شاخ شد و به دنبال دستگیریش و کمک به سید دستمالچی افتاد برای همین طلوعی به منصوره دختر حاج عمو دستور داد تا مالک رو به قتل برسونه بعد مرگ مالک طوعی به همسر مالک سمیرا رابطه ی عاشقانه برقرار کرد
از طرفی میثم مالکی پسر مالک با طلوعی مخالف بود مسعود مجبور شد خودش برای نجات شرکت(مثلا) به شرکت بره و خودش رو نشون بده میثم با کمک فرنهاد رقیب طلوعی به دنبال شکست مسعود بود مسعود که دید فرنهاد واسه ی اون شاخ شده به شفاعت دستور داد تا او رو بکشه و موفق نیز شد و او شد تنها سوگلی دکتر(رئیس طلوعی) از طرفی شیدا دختر شفاعت و سیما همسر شفاعت به میثم کمک کردن تا مدارک و سند های جرم های طلوعی را پیدا کنند ولی موفق نشدند
از طرفی فرناز نیز با شهریار پسر شفاعت ازدواج کرد از طرفی شفاعت که به رابطه ی شیدا و میثم شک داشت اون هارو تعقیب کرد و در تعقیب و گریزی سخت کشته شد و مسعود سوگوار مرگ دوست عزیزش شد ولی اون از این وضعیت نیز سو استفاده کرد و میثم رو جلوی شهریار قاتل شفاعت جلوه داد از طرفی شیدا خود کشی کرد و فوت شد و نفرت سیما از طلوعی لحظه به لحظه بیشتر میشد طلوعی به سمیرا گفت:من به دنبال امنیت میثمم او رو به ویلای من ببر میثم به ویلای طلوعی پناه برد ولی طلوعی آدرس ویلا رو به شهریار داد و خلاصه در ویلای طلوعی جنگ به راه افتاد و میثم و شهریار با چاقو به جان هم افتادن و هردوشون هم مردن در مراسم ختم میثم مسعود مالک رو دید که زنده و سرحاله و مالک اومد و طلوعی رو بغل کرد در ادامه طلوعی به مالک پیشنهاد کار دوباره داد مالک جواب درسی نداد و بعد در جلسه ای با طلوعی و بقیه سهامداران از جمله پانته آ خواهر زاده ی حاج عمو دیدار کرد
مالک با توپ پر اومد و ولتی نشون داد و گفت:پول ها توی این ولته ولی رمزش را فقط من میدانم
او پیشنهاد طلوعی رو رد کرد طلوعی هر راهی رو امتحان کرد تا پول را از مالک بگیره از طرفی پانته آ با اشتباهات بزرگ همان پول های کمی که در دست شرکت بود را هم به باد داداز طرفی سیما برای کمک به شرکت اسپاد رو معرفی کرد برادر زاده ی شفاعت که آدم سیما و مالک بود وقتی پانته آ از زندان به طلوعی قضیه ی اسپاد رو گفت طلوعی اسپاد رو در زمین دفن کرد تا از او حرف بکشه
و وقتی فهمید که او آدم سیما هست او را زنده گذاشت خلاصه او به سیما قضیه رو گفت ولی سیما جواب داد:من دارم سعی میکنم تا خودم را به مالک نزدیک کنم مگه شما همینو از من نخواستید؟ و طلوعی گول سیما رو خورد بعدش مالک انثیه دختر طلوعی رو به سراغش فرستاد تا کار را با آوردن یک ارث خورد جدید برای طلوعی سخت تر کند
در قدم بعدی مالک برادر او دکتر اسمائیل رو به سراغ او فرستاد تا با نصیحت هاش کار رو برای مسعود سخت کنه و خیریه رو از اون بگیره
در نهایت مالک سند های جرم طلوعی رو پیدا کرد و طلوعی مجبور شد قاچاقی به ترکیه فرار کند
از طرفی مالک و سیما با کمک سمیرا دختران طلوعی رو به قتل محکوم کردن و اونارو به ترکیه فرستادند طلوعی در ترکیه سعی کرد به دخترانش پناه ببرد ولی موفق نشد و دختران او رو راه ندادن به همین خاطر او به ویلای حاج عمو رفت مالک سیما رو به ترکیه فرستاد تا طلوعی رو به قتل برسونه
سیما به خانه ی طلوعی رفت و او را به تفنگ تهدید به مرگ کرد ولی طلوعی باهوش با حرف های خودش او رو رام کرد سیما هم که آدمکش نیست بعد طلوعی با مشت به صورت سیما زد و بردش رو مبل و گلویش رو نزدیک به ۲ دقیقه بارها محکم فشار داد سیما دیگر نمیتوانست نفس بکشه و داشت میمرد تا اینکه مالک از مشت پیداش شد و با زنجیر گردن طلوعی رو گرفت او میخواست گردن طلوعی رو بشکنه ولی موفق نشد و طلوعی فرار کرد در نهایت مالک با تفنگ سیما رفت بالاسر طلوعی و کلی تیر ۵ الی ۱۰ تیر به شکم و پهلو و دنده های او زد و او را در سن ۵۹ سالگی به قتل رساند
طلوعی خودش این ریسک رو پذیرفت که خودش را وارد بازی کنه و از حالت پنهانی خارج شه و در کمتر از ۱ سال و حدود ۹ ماه امپراطوریش پایان یافت از این داستان میتوان به این نتیجه رسید که حتی اگه کارهای بد باعث صعود و پولداری شما شود طولی نمیکشد که شما را به پایین میکشد و شما سقوط میکنید کی فکر میکرد طلوعی بزرگ فقط ۵۹ سال عمر کند؟