ویرگول
ورودثبت نام
George was found
George was found
خواندن ۶ دقیقه·۱۴ روز پیش

بهای انتقام

چشمانش را بست. طاقت دیدنش را نداشت. نمی‌خواست آن لحظه‌ها دوباره برایش تکرار شوند. نه دیگر طاقتش را نداشت.

سردی تیغه را روی گردنش احساس می‌کرد. می‌توانست ترس را در عمیق ترین لایه‌های بدنش احساس کند. درد مثل یک کابوس او را در بر گرفته بود و در میان انگشتانش خرد می‌کرد. ای کاش این هم یک کابوس بود.

باید می‌جنگید. باید زنده می‌ماند. به هر قیمتی که شده. پدر، مادر، و دو خواهرش را کشته بودند، ولی او فقط به آنها زل زده بود. در واقع، منتظر مرگ ایستاده بود. او به جز یک بزدل چیز دیگری نبود. خودش هم خوب می‌دانست.

۱۲ سال بیهوده سختی نکشیده بود که به اینجا برسد. دنیا بی‌رحم‌تر از چیزی بود که فکر می‌کرد. سخت بود، اما نباید تسلیم می‌شد.

ضرب آهنگ برخورد شمشیرها به هم در کنار رقص شعله‌های آتش صحنه‌ای وصف ناپذیر را خلق کرده بود. دست اصلیش کاملاً سوخته و بوی خون بدنش را در بر گرفته بود. عذاب وجدان او را بیشتر از هر چیزی زجر می‌داد. آنقدر فریاد کشیده بود که دیگر صدایش در نمی‌آمد. تیزی شمشیر گردنش را زخمی کرده بود. چرا جنگ شده بود؟ چرا خانواده‌اش کشته شده بودند؟ چرا فقط او باید زنده می‌ماند؟ چرا؟

ذهنش پر شده بود از سوال‌های بی جوابی که او را بیشتر از قبل شکنجه می‌کردند. از باخت بدش می‌آمد. پذیرفتن تقدیر برایش غیر قابل تحمل بود. نمی‌خواست این قدر بزدلانه کشته شود. نه نباید اینطور می‌شد. صدایی از دور دست ها شنید. دردش را کمی تسکین می داد.

_ "می‌خوای تسلیم بشی؟ یعنی باخت رو قبول کردی؟ به همین سادگی؟ خانوادت به خاطر محافظت از تو مردن چه جوری می‌تونی مرگ اونا رو نادیده بگیری؟ تو باید زنده بمونی. نه. زنده می مونی. زنده می مونی و انتقام خانوادت رو می گیری!"

چشمانش را باز کرد. شخصی ناشناس از میان جسدهای خونین به طرفش می‌دوید. یک شنل سیاه بلند پوشیده بود که تا روی زمین کشیده می‌شد و کلاهش صورت او را می‌پوشاند. چکمه‌های چرمی‌اش تا زیر زانوهایش بالا می‌آمد و دویدنش را کند تر می‌کرد. فریادهایش از دور هم شنیده می‌شد:

_ "به خودت بیا! نباید تسلیم بشی. به خودت بیا!"

با هر حرف که از دهان شنل پوش خارج می شد، عذاب وجدانش بیشتر می شد. گوش هایش را گرفت تا شاید دیگر صدایی نشنود، اما حریف فریاد های قدرتمند او نمی شد.

_ بجنگ! بجنگ و زنده بمون! به هر قیمتی که شده، بجنگ و انتقام خانوادت رو بگیر!

کلمات تا مغز استخوانش نفوذ می کردند و صدای فریاد هایش در گوشش طنین می انداخت.

_ بجنگ. بجنگ و انتقام خانوادت رو بگیر!

ناگهان، خون جلوی چشمانش را گرفت. الکتریسیته در عصب هایش فوران کرد؛ جوری که انگار برق او را گرفته بود. عضلاتش ناخواسته سفت شدند و دمای بدنش به قدری بالا رفت که پوستش را می‌سوزاند.

با لگد و به صورت وحشیانه‌ای توی صورت سامورایی کوبید و مثل یک سگ هار به جانش افتاد. شمشیرش را با دست سالمش گرفت. روی شکم او نشست و آنقدر سینه‌اش را درید که دیگر صدای نفس‌های سامورایی قطع شد. انتقام. شیرین‌تر از چیزی بود که فکر می‌کرد. ارزش این همه زجر کشیدن را داشت. نیشخند زد.

خون روی دستانش را لیسید. شیرین بود. شیرین مثل انتقام.

صدای گوش خراشی افکارش را بهم زد: "فرار کن، فرار کن!"

سرش را برگرداند، ولی دیگر دیر شده بود. چند صدم ثانیه بعد خنجری در قلبش فرو می رفت.

وایولت، بی‌ توجه به ۴ سامورایی که پشت سرش می‌دویدند همچنان به راهش ادامه می‌داد. تقریباً نیم کیلومتر بدون وقفه دویده بود و حتی خسته هم نشده بود. در هر حال این یک دهم تمرینات سخت و طاقت فرسایش هم نمی‌شد. نیم نگاهی به پشت سرش انداخت، کلاه شنلش را گذاشت و با سرعت تغییر مسیر داد.

از کنار درختان جنگل گذشت و به طرف باتلاق کوچکی که سمت چپش بود حرکت کرد. داخل بوته‌ها خزید و بعد وارد باتلاق شد، به طوری که هیچ یک از سامورایی‌ها او را ندیدند. بدون هدر دادن زمان از آن طرف باتلاق بیرون آمد و از همان راهی که آمده بود برگشت. سرعتش تقریباً دو برابر قبل بود.

بعد از چند ثانیه که مطمئن شد دیگر تعقیبش نمی‌کنند، ایستاد و سعی کرد گل روی چکمه‌هایش را پاک کند که بوی دود به مشامش خورد. از سمت جنوب جنگل می‌آمد. همان جایی که جنگ شروع شده بود. رد دود را گرفت و به طرف آن حرکت کرد.

بی‌توجه از کنار بدن‌های بی جانی که غرق در خون روی زمین ولو شده بودند، رد می شد. آنقدر از این صحنه‌ها دیده بود که دیگر برایش عادی شده بود. همانطور که داشت از میان کلبه‌ها و جسدهای سوخت رد می‌شد، نگاهش به پسر بچه‌ای افتاد که یک سامورایی گردنش را هدف گرفته بود. نفسش در سینه حبس شد.

بدون مکث به طرفش دوید. آنقدر سریع که از سایه‌اش هم جلو می زد. یاد خودش افتاده بود. یاد خاطرات گذشته‌اش. ۷ سال پیش، وقتی که خودش روی لبه مرگ ایستاده بود و یک سرباز نجاتش داده بود.

اگر آن بچه کشته می‌شد، دیگر نمی توانست خودش را ببخشد. نه. نباید کشته می شد. به جسدهای بی‌سری نگاه کرد که کنار پسرک جان داده بودند. احتمالاً خانواده‌اش بودند. به صورت پسرک نگاه کرد. سرد و بی‌روح. انگار که آن پسر از قبل هم مرده بود.

با صدایی بلند فریاد زد: "می‌خوای تسلیم بشی؟ یعنی باخت رو قبول کردی؟ به همین سادگی؟ خانوادت برای محافظت از تو مردن، چه جوری می‌تونی مرگ اونا رو نادیده بگیری؟ این رقت انگیزه. تو باید زنده بمونی. نه. زنده می مونی. زنده می مونی و انتقام خانوادت رو می گیری!"

پسرک بی‌توجه به حرف‌های او فقط با نگاهی خشک و مرده به جسد پدر و مادرش نگاه می‌کرد. فرقی با مجسمه نداشت.

_ "به خودت بیا. نباید تسلیم بشی. به خودت بیا!"

به خانواده‌اش فکر کرد خانواده‌ای که سال‌ها پیش و در کنار او جان داده بودند تنها بازمانده بودن درد داشت. بیشتر از هر چیزی.

_ "بجنگ. بجنگ و زنده بمون. به هر قیمتی که شده، بجنگ و انتقام خانوادت رو بگیر!"

حالت چهره پسرک تغییر کرد. در یک آن خون جلوی چشمانش را گرفت. به طرف سامورایی پرید و لگد محکمی به او زد، طوری که انگار دوباره جان گرفته بود. بعد روی شکمش نشست و با شمشیر تکه تکه‌اش کرد. آنقدر وحشیانه که قلب وایولت هم از آن به درد می‌آمد. به آسمان نگاه کرد. لبخند زده بود.

وایولت، فقط ایستاده بود و به صورتش نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد. پسری حدوداً ۱۳_۱۴ ساله یک انسان بالغ را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن کشته بود. این بار با نگاهی پر از ترس به طرفش حرکت می کرد. با سرعتی خیلی خیلی کمتر از قبل.

حدوداً به ۱۰ متری پسر بچه رسیده بود که ناگهان شمشیر تیزی در پشتش فرو رفت. زمین افتاد. سرش را چرخاند تا صورتش را ببیند ولی شمشیر دیگری دوباره در شکمش فرو رفت. از درد به خود پیچید. خون از دهانش بیرون چکید و چکمه هایش را خونی کرد. پوتین‌های مخصوص دو سامورایی را دید که از کنارش رد می‌شدند و به طرف پسرک حرکت می‌کردند. وایولت شمشیرش را از غلاف درآورد و سعی کرد بلند شود، اما دیگر جانی برایش نمانده بود. سرش را چرخاند و با تمام توان فریاد کشید: "فرار کن! فرار کن!"

پسرک سرش را چرخاند، ولی دیگر دیر شده بود. یک خنجر قلب او را شکافت. وایولت تمام تلاشش را کرد تا گریه نکند. ولی نمی‌توانست. نه تنها در نجات دادن جان پسر بچه موفق نشده بود، بلکه خودش را هم به کام مرگ برده بود. اشک‌هایش سرازیر شدند.

طاقت این همه درد کشیدن را نداشت. جهنم ۷ سال پیش دوباره برایش تکرار شده بود. اما این بار هیچ کس نبود که نجاتش دهد. خودش بود، یک جسد دریده شده و پسری که در خون خودش غرق شده بود. پایان خوبی برایش نبود. البته، خودش هم خوب می‌دانست. همه داستان‌ها پایان خوشی ندارند.

همه یداستان هاپایانخوشیندارند
مرگ درد خون و شکنجه مگه داریم این همه چیز خفن تو یه جا...!؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید