George was found
George was found
خواندن ۱ دقیقه·۲۵ روز پیش

درخشش

روی تخت بیمارستان نشسته و فقط به روبه رویش زل می زند. ساعت آونگی ای که روی دیوار اتاقش نصب شده است مانند افکار بی سر و ته او فقط به این طرف و آن طرف تکان می خورد و سرش را به درد می آورد.

آهسته آهسته به سمت پنجره می رود و آن را به سختی باز می کند. باد سردی از آن طرف پنجره به داخل اتاق می وزد و موهایش را بیشتر از قبل شلخته می کند. سردش می شود، اما برایش اهمیتی ندارد. جلوتر می رود و به پنجره نزدیک می شود. مثل همیشه، قبل از آن که چیز دیگری چشمش را بگیرد، مسحور درخشش بی نظیر ماه می شود. در یک آن، آرامش بند بند وجودش را فرا می گیرد و تمام درد هایش را فراموش می کند.

ماه آنقدر درخشان است که فرو رفتگی های آن را به راحتی می توان دید. نور ماه در چشمان طلایی رنگش بازتاب می شود و برای لحظاتی می توان شوق به زندگی را در آن ها یافت. به قدری محو زیبایی های آسمان شده است که نمی تواند چشم از آن بر دارد.

دیوانگی؟ شاید هم جنون؟ نه. چیز دیگری است که او را آنقدر به نور مجذوب می کند. بر می گردد و روی تختش دراز می کشد. لبخند قشنگی روی صورتش نقش بسته است.

مرگ درد خون و شکنجه مگه داریم این همه چیز خفن تو یه جا...!؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید