ویلبر دستش را روی دکمه ی چسبیده به دیوار گذاشت؛ توی فشار دادن دکمه ممتنأ بود.نمی دانست فشارش دهد یا نه. سرنوشت وطنش به یک دکمه گره خورده بود.البته وطنش دیگر وطنش نبود.ان را از او گرفته بودند؛
در یک انتخابات نا عادلانه. دیگر لمنبرگ وطنش نبود. فقط می خواست انجا را نابود کند. امّا شاید راهی برای دوباره پس گرفتن ان بود؟
دیگر مغزش نمی کشید.فقط دکمه را زد.
دستش را روی گوش هایش گذاشت. می دانست تأثیری ندارد.ولی در هر حال صدای انفجار های پی در پی را کم تر می کرد.
بعد از چند لحظه، صدای انفجار ها تمام شد.ویلبر از پله های زیر زمین بالا رفت و با صحنه ای وحشتناک روبرو شد؛ شهر ها و خیابان ها منفجر شده بودند و اتش داشت همه جا را می بلعید.
ویلبر از کاری که کرده بود پشیمان شد.خودش با دست خودش کشوری را که با کمک تامی،تابو،فاندی و... ساخته بود، نابود کرد.امّا دیگر خیلی دیر شده بود.
دور و برش را نگاه کرد و به سمت مردی مو طلایی رفت.یک چاقو از جیبش در اورد و درون دست مرد مو طلایی گذاشت:منو بکش ! همین الان !
مرد مو طلایی که گیج شده بود،به چاقو خیره شد.روی چاقو مایعی قرمز رنگ پاشیده شده بود.چاقو از دستش افتاد.
ویلبر داد زد: یا تو منو می کشی،یا من تو رو می کشم!
مرد مو طلایی که کلاه راه راه سبز و سفیدی روی سرش بود،ترسش را همراه با اب دهنش قورت داد و چاقو را از روی زمین برداشت.ان را بالا برد و به قلب ویلبر کوبید.