ویرگول
ورودثبت نام
George was found
George was found
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی پس از مرگ (بخش یک)

مرد نشسته بود.روی اتش.تا به حال فقط مرتاز ها را روی اتش دیده بود.اما حالا او،بین خرابه های اپارتمانی قدیمی،در اتش نشسته بود. دستش را روی اتش این ور و ان ور می برد و صبر می کرد تا ذوب شود.گاهی هم سعی می کرد اتش را خاموش کند.با فوت.

دوست داشت برای اولین و اخرین بار درد را حس کند.به خاطربیماریش از درد محروم بود.اما چیزی که ذهن او را درگیر می کرد،آخرت بود؛پل صراط.آخرالزمان.چه‌چیزی بعد از اتش در انتظارش بود؟

صدای جیغ و داد افراد دیگری که درون ساختمون بودند،بیشتر شد.گویا ساختمان ریزش کرده بود و اوار رو سر و صورت ملت ریخته بود.از داد و فریاد ها کلافه شده بود.

قسمتی از اتش را به عنوان شمع فوت کرد.نه شمع تولد،بلکه شمع مرگ.بعد از چند لحظه،در ارامش روی زمین ولو شد.


از خواب عمیقی بیدار شد و چشمانش را بازکرد.پارچه ی سفیدی دور بدنش پیچیده شده بود.پارچه را کنار زد.

درون یک تابوت بود.یک تابوت بسیار تنگ.

یعنی چی!؟یعنی دفنش کرده بودند؟یعنی زیرخاک بود؟اما اون که هنوز نمرده بود.چطور ممکن بود؟!

مغزش داشت منفجر می شد.تحمل ان همه سختی برایش ناممکن بود.

تا می تونست خونسردی اش را حفظ کرد و روی هدف اصلی اش تمرکز کرد:خارج شدن از تابوت.

داد و بیداد کرد.فریاد کشید.به در تابوت چنگ زد ولی باز هم تأثیری نداشت.

ناگهان فکری به سرش زد و شروع به کوبیدن به در تابوت با زانویش کرد.زانو ضربات محلکی به تابوت وارد می کرد و هر لحظه احتمال شکستن تابوت بیشتر می شد.



265...266...267...268...269...270...

دویست و هفتادمین ضربه اش را هم به تابوت وارد کرد.تابوت بسیار مصطحلک شده و در حال شکستن بود.

اما از ان طرف زانوی مرد هم اسیب دیده بود.از ان بدتر،اکسیژن درون تابوت بسیار کاهش یافته بود و نفس کشیدن را برای مرد دشوار کرده بود.

283...284...285...286...287...

مرد دیگر داشت ناامید می شد.چرا عمل نمی کرد!؟نمی توانست تحمل کند.

زانویش هر لحظه بیشتر و بیشتر درد می گرفت و به منصرف شدن نزدیک تر می شد.ولی ادامه داد.

294...295...296...297...298 و بالا خره در تابوت شکست!

مرد از خوشحالی نمی دانست باید چه کار بکند اما خونسردی‌اش را حفظ کرد و خاک ها را کنار زد.

عمق مکانی که دفنش کرده بودند زیاد نبود و زود توانست خاک ها را کنار بزند.اما صحنه ای که دید...

یک اسکلت که پارچه ی سیاهی روی خود انداخته بود،با لبی خندان بالای سرش ایستاده بود.

_ سلام ! من اضرائیل هستم !



ادامه ندارد...

پ.ن: متأسفانه هیچ ایده ای برای ادامش ندارم






اتشدرون تابوتزنده یا مرده؟ملاقات با اضرائیلمرد
مرگ درد خون و شکنجه مگه داریم این همه چیز خفن تو یه جا...!؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید