چشمانش را باز کرد
بعد از7 سال دوباره به سراغش امده بود
لحظه ای کمیاب،دیدنی و استثنایی که هر آدمی یک بار در زندگیش تجربه می کرد
مرگ
چیزی که برایش لحظه شماری می کرد
به دور و برش خیره شد
روی تخت بیمارستان خوابیده بود و مثل همیشه هزار جور سیم و سرم بهش وصل بود
صدای جیغ مردم درست عین سیصد سال پیش توی گوشش می پیچید
پرستار که ازخود بی خود شده بود جوری به او نگاه می کرد که انگار اولین باری است که ادم می بیند
معلوم بود جان کسی را نجات داده است
همانطور که فکر می کرد
دوباره
نجاتش
داده بودند
تقریبا دو هفته از ان روز فاجعه می گذشت
روزی که ان پزشکان نفهم به قول خودشان زندگیش را نجات داده بودند
7سال تلاش بی وقفه برای کشتن خودش بی ثمر مانده بود
جور کردن بلیت یک طرفه به دیار باقی سخت تر از چیزی بود که تصورش را می کرد
و حالا آن دکتر های از همه جا بی خبر با بلیت برگشت بر گردانده بودندش
او تنها باز مانده از خاندان "نامیرا" ها بود که تقریبا 687 سال داشت
اجدادش در بهشت به ریشش می خندیدند و چون نمی توانست با اضرائیل دوست صمیمی شود جایی میان آنها نداشت
مرگ لذتی بی پایان دارد که انسان ها درکش نمی کنند
اما وقتی به سراغشون میاد همه چیزشونو می دن تا یه بار دیگه تجربش کنند
اما وقتی نامیرا باشی
حتی یه بار هم نمی تونی بمیری
ولی اکثر نامیرا ها این سد رو شکستن و خودشون رو از بین بردند
او بعد از دوهفته تقریبا قدرت جسمانی اش را بدست اورده بود الان می توانست برای مرگتلاش کند
به خاطر چیزی که عمرش را برایش تلف کرده بود