ویرگول
ورودثبت نام
الهه گلکار
الهه گلکار
خواندن ۳ دقیقه·۱۴ روز پیش

انگولک

روزها فکر من این‌ است و همه شب سخنم، که چرا غافل از احوال دل خویشتنم.


داستان خواندن شعر از کجا به سرم زد خیلی ساده من و دوستم در باشگاه داشتیم ریز به ریز طرز تهیه کوفته را برای هم واکاوی می‌کردیم تا دلیل وا رفتنش را پیدا کنیم که دیدیم یکی از بچه‌ها دائما"سرش را تکان می‌دهد و زیر لب ای بابایی می‌گوید.

کنجکاو شدیم" اتفاقی افتاده نگین جان ".چی بگم عمر عزیز را به جای اینکه صرف مطالعه اشعار و کارهای باارزش بکنید صرف دلیل فنی واررفتن کوفته می‌کنید .

نه که فکر کنید، کم آوردم نه؛ ولی یکم ناراحت شدم و دیشب از کتابخانه شوهر کتاب اشعار مولانا را بیرون کشیدم تا مطالعه کنم .


شاعر از من خواننده خواسته بود غافل از احوالات خودم نباشم چشم!

در قدمگاه اول این نگاهِ اندر احوالات دل خویشتنم، آینه‌ی کوچک جیبی را در آوردم چون من که مجهز به اشعه و پرتونگاری نیستم، تنها وسیله غور در احوالات فقط این آینه جیبی بود. (وقتی امکانات کمه)

و فهمیدم وه! ای دل غافل که چقدر غافل از احوالاتم بودم و مولانا مادر مرده در قرن هفتم در کوچه پس کوچه‌های قونیه دست در دست شمس می‌دانسته که یک روزی این بیت شعرش کسی مثل من را نجات می‌دهد.

در آینه چه دیدم که این طور انقلابی در من پدید آمد بله، خودم را، پوستم را، چروک‌هایی دور چشمم دیدم که ردپایی به مانند پای کلاغ داشتند.

و خط خنده‌ای، که گویا عمیق‌تر شده بود و قیافه‌ام شبیه عروسک‌های شکسته بود.

خدایا این لک قهوه‌ای کی روی پوست گندمی نازم نشسته که من غافل بودم.

موهایم چرا مش‌هایش کمرنگ گشته است و زبر و وز گشته است.

کی نگین دندانم افتاده، سر این یکی سرم را آرام به دیوار زدم.


تتوی ابروهایم هم کم‌رنگ شده بود.

چرا این‌قدر دماغم ورم دارد ایکاش عملش می‌کردم و یک کم سرش نوک تیز میشد.


انقدر در احوالات رخ خویشتنم غور کردم که دیدم چاره‌ای نیست بلندشدم و در یک حرکت انقلابی قلک چینی را بلندکردم و بر زمین کوفتم .

هیچ به فکرم هم نمی‌رسید در هنگامه‌ای که این شعر مولانای عزیز را در سحرگاه می‌خواندم رهم عاقبت به این پول خوره‌های دکتر زیبایی و دندانپزشکی و آرایشگاه خواهد کشید.

دکتر تلاش بسیار جهت ماله‌کشی روی چروک صورتم کرد و پس از چند ماه در‌به‌دری در این مطب و آن آرایشگاه و آن دندانپزشکی عاقبت امروز جواب حسن نیت مولانا در روشنگریش داده‌شد.

و وقتی امروز در احوالات رخ خویشتنم غور کردم کمی راضی بودم.


شوهرم که از دور داشت احوالات من را رصد می‌کرد پرسید اندر مقامات راضیه‌ی من و من به ایشان شرح کامل سلوک خویش بگفتم.

یک آن رعشه‌ای برآورد و رخت سفر تن کرد و توشه‌ای از کارت و پاسپورت و ساک برآورد و گیوه برکشید و آواز رفتن کرد . بگفتمش ای یار به کجا منزل می کنی؟ فرمود می‌خواهم به ترکیه روم تا کمی معتکف آرامگاه مولانا شوم شاید تسلایی برای دل دردمندش شوم.

من گفتم من بیچاره چندماهی است پا در رکاب فرمایشات جنابشان هستم .تو چرا ؟ گفت بگذار بروم و به سر زنان راهی ترکیه شد. البته لیست کاملی از لباس‌های زیر و رو و مارک و رنگشان را به ایشان سفارش دادم تا پس از تسلی روح مولانا خرید نمایند.

امید دارم حضرتش راضی باشد.

من الهه گلکار عاشق ریاضی و ادبیات و نوشتن و خواندن رمان و مقالات هستم آرزویم این است که روزی مرزبندی ذهنی بین انسانها برداشته شود و همه علاوه بر عشق ملی وفرهنگ وباورشون عاشق هم و دوستار هم باشیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید