در این روزهایی که علاوه بر استرس های خودمون نگراني جدیدی به نام جنگ هم اضافه شده است
میخواهم سری بزنم به بهترین فیلم جنگی که خیلی به حس خودم نزدیک بود.
یکی از عموهای من به مدت ۱۰ سال مفقود الاثر بود درست بعد از عملیات" محرم۵ "که بسیار شهید و جانباز داشت .
عموی من وقتی به صورت داوطلب از روستای پدری به صورت داوطلب عازم جبهه شد ۴ بچه ریز و درشت داشت که بزرگترین آنها ۹ساله و کوچکترین ۶ماهه بود و یک زن جوان زیبا.
چالش هایی که من به عنوان یک برادرزاده در آن زمان درک میکردم در حد دیدهها و شنیدهها حتمن خیلی کامل نیست.
ولی میتوانم بگویم شاید بشه به کوه یخ تشبيه اش کرد مشکلاتی که یک سرباز در جبهه دارد به نسبت سختیهایی که همسر و بچههایش در غیاب او تحمل میکنند.
یادم هست زمانی که لیست آزادگان را از رادیو اعلام میکردند ما همگی پای رادیو مینشستیم و گاهن بابام و مامانم بعد از تموم شدن اعلان رادیو گریه میکردند.
یک بار یادمه من خونه عموم بودم که یکدفعه عموم داد زد :《مریم رادیو را روشن کن اسم آزادهها را رادیو میخواد بگه.》
ما طبق روال همگی ریز و درشت پای رادیو نشستیم یکدفعه اسم عموم گفته شد عموم داد زد :《الله اکبر اللهاکبر 》زنعموم زجه میزد و گریه میکرد ما بچهها هم نمیدانستیم گریه کنیم یا بخندیم.
من ۹ساله با دمپاییهای لاانگشتی پلاستیکی با یک چادر سفید گلگلی تو کوچهها میدویدم به هر کسی میرسیدم میگفتم عموم آزاده است عمویم آزاده است.
مردم بغلم میکردند به من شیرینی میدادند بعضن گریه میکردند و بعضی تکبیر میگفتند.
بچههای عمویم هم از دهات آمدند کوچه چراغونی شد شیرینی و شکلات خریداری شد.
عموهایم و بابام دربهدر که کجا باید پیگیر این باشند که چه تاریخی عمویم به ایران میآید. یا اینکه از کدام محورباید به استقبالش بروند.
از دیگر چالشهای خانواده این بود که چه مراسمی بگیرند. جشن کجا باشد و چه کسانی بهتر است دعوت بشوند.
بچههای عمویم خیلی مضطرب و هیجان زده بودند.
زنعمو و بچههایش لباس نو خریدند تا جلوی عمویم موجه و قشنگ جلوه کنند.
زنعمویم از روی هیجان روزی یکبار زیر سرم میرفت.
همهچیز آماده بود تا اینکه یک شب که کوچهی ما چراغانی و لباسهای نو آویزان و صورت ها خندان و امیدوار بود، بابام با صورتی قرمز و چشمانی پفکرده به خانه آمد.
موقع شام بود زنعمویم تا بابایم را دید گفت:《 داداش چی شده؟ 》بابام گفت:《 هیچی آبجی سرما خوردم. 》
زنعمویم خیلی سنگین نشست .شام تمام شد و کودکان خوابانده شدند.
من تو اتاق نشسته بودم و کتاب فارسی میخوندم که یکدفعه جیغ زنعموم باعث شد از اتاق بیرون بیایم نوزادها بیدار شدند و گریه سر دادند.
اشتباهی رخ داده بود آزادهی عزیزی با مشخصات کامل عموی من حتی در اسم پدر آزاد شدهبود و خبری از عموی من در آزاده ها نبود.
سالها گذشت و در تابوتی سرد چند استخوان شکسته و پلاکی خاکی از عمویم همراه دفتر دعایش آوردهشد. بله عموی من شهید شده بود.
بعدها که حاتمیکیای عزیز فیلم "بوی پیراهن یوسف" را ساخت یادمه همگی اشک میریختیم.
یادمه بابام چند بار به سرویس رفت
《بوی پیراهن یوسف》یک فیلم نبود زندگی زیستهی شاید نزدیک به دو سوم مردم کشور در یک دهه یا بیشتر بود.