زیاد حرف میزد خاطرات را زیاد ورق میزد در اتفاقات زیاد جبهه میگرفت خسته بود ولی نمیدانست از چه
دقیقا از چه خسته بود ان دخترک گویی در درونش زنی هزار ساله در حال ورق زدن خاطرات غمبار خود بود
عجیب است گاهی صبح ها با حال پیرزنی از خواب بیدار میشد که انگار غریب در دنیاست دلش شور میزد برای بچه هایی که نداشت، نگران نوه هایی ،که نمیشناخت و از همسری ازرده بود، که هیچ نمیشناخت ودر میان این همه واهمه، از ترس گریه اش میگرفت شاید همانند قصه ها ،پیرزنی است عجوزه، در قالب سفید برفی زیبایی فرو رفته و هر روز باید کارگردان و تهیه کننده و بازیگر این نمایش و این دروغ باشد
گاهی صبح ها پیرزن دوست داشت با رویه سفید برفی اش دلبری کند و همه را عاشق کند با گلها حرف میزد با کبوترها اواز میخواند و به همه لبخند میزد و دروازه دل را به روی شاهزاده قصه ها باز میگذاشت
گاهی پیرزن یاد ایام پرکاری خود می افتاد و از صبح تا شب دوست داشت درس بخواند وکار کند
گاهی پیرزن درونش دلش تنگ گذشته میشد پس دفتری برمیداشت خاطرات هزارساله خود را مینوشت و اشک میریخت
یک شب زمستانی و سرد به نزدیک سحر پیرزن اورا بیدار کرد سراغ جا نماز ننه جون رفت و تا اذان پیشانی بر مهر سابید و بر غربتش گریست
روز بعدش بود وقتی دخترک از خواب بیدار شد انگار از دنیا میترسید چونان لباسی بود که در بند اویزان و به گیره لباسی گیرافتاده روی طناب
اما احساس میکرد تنی که باید در ان فرو رود مرده است پیرزن ان شب در وقت اذان صبح مرده بود
دخترک فهمید لباسی سیاه پوشید و چادری سیاه تر روی سرش انداخت و راهی خرابه ای شد
چاله ای گود یافت و تمام دفتر های خاطراتش همه یادگاری هایش و همه حرف ها را در چاله ریخت و رویش خاک ریخت و بر بالای جنازه خودش نشست و گریه کرد
خاک دفترش را و نوشته هایش را در پوسته سرد و خیس خود خواهد پوساند و شاید سالها بعد نوشته هایش ریشه ای بشود برای گلی و ان گل را دختری ببوید و دوباره او در روح ان دختر زنده شود
خاک دفترش را و نوشته هایش را در پوسته سرد و خیس خود خواهد پوساند و شاید سالها بعد نوشته هایش ریشه ای بشود برای گلی و ان گل را دختری ببوید و دوباره او در روح ان دختر زنده