هنوز به دو یاکریم چشم دوخته بود تکان نمیخورد مثل مجسمه خشکش زده بود. حتی پلک هم نمیزد. روی پنجه پاهایش آرام آرام نزدیک میشد . موهای بدنش سیخ شده بود .
آماده جهیدن که شد یکدفعه بویی احساس کرد بوی آشغال مرغ از کیسهی مشمایی کنار سطل زباله.
من الهه گلکار عاشق ریاضی و ادبیات و نوشتن و خواندن رمان و مقالات هستم آرزویم این است که روزی مرزبندی ذهنی بین انسانها برداشته شود و همه علاوه بر عشق ملی وفرهنگ وباورشون عاشق هم و دوستار هم باشیم