مهندس امیر با چشمان متعجب و کمی ترسیده به مرد نگاه کرد
و سعی کرد دستان مرد را از دور یقهاش باز کند و کمی فاصلهاش را با مرد حفظ کند.
مرد هم کمی دور سر خودش چرخید و گفت:《 معذرت میخوام. من چند وقته دیگه تعادل روحی ندارم.》
مهندس امیر گفت با جناب پارسا چه کار داری؟ راستی آدرس اینجا را از کی گرفتید؟ مرد گفت جناب پارسا باید کمکم کنه همین الان هم شاید دیر شده باشه. خواهش میکنم اجازه بدید ببینمشون.
مهندس گفت:《 من درکتون میکنم ولی شما را نمیشناسم و الان هم برای مشاوره دیره .ولی اجازه بدهید با کارآگاه پارسا هماهنگ کنم ولی اصلن قولی نمیدهم.》
امیر گوشیاش را از جیب شلوارش در آورد و در حالیکه از مرد دور میشد گوشیاش را به گوشش چسباند و شروع به صحبت کرد.
بعد از چند دقیقه به سمت مرد برگشت و وقتی روبروی مرد قرار گرفت گفت آقای پارسا قبول کرد شما را ملاقات کنه با شنیدن این جمله از مهندس امیر مرد یکدفعه با صدای بلند گفت خوب خدا را شکر. منتظر چی هستید برویم مهندس.
《در ماشین به صحبتهاتون گوش میدهم. 》جناب پارسا بود که به طرف مرد و مهندس میآمد.
خیلی از صحبتهاتون را از پشت آیفن شنیدم.
مرد اول کمی از دیدن جناب پارسا شوکه شد انتظار او این بود که کارآگاه پارسا خیلی جاافتادهتر باشد و اکنون از دیدن جوان ریز اندام با چشمان بادامی و تیز خیلی شوکه شد.
پارسا به سمت مرد که گیج به نظر میرسید برگشت چرا ایستادی از این طرف. و به طرف پارکینگ حرکت کرد و دزدگیر ماشین تویوتای مشکی را زد.
مرد سوار ماشین شد و مهندس امیر جلوی ماشین سوار شد و پارسا کنار ماشین در صندلی عقب نشست و دکمهی ضبط گوشیاش را زد.
پارت دوم:
پارسا رو به مرد کرد و گفت اول میشه کارت شناساییتون را ببینم مرد کمی جابهجا شد و بعد به زحمت کارت ملیاش را از جیب عقب شلوارش بیرون کشید احمد رضایی فرزند اکبر .
پارسا کارت را به مرد برگرداند . مرد که خیلی مضطرب بود هنوز نفس نفس میزد و آرام و قرار نداشت.
مرد رو به پارسا کرد و گفت واقعن نمیدونم الان که اینجام مهوش در امنیت هست یا نه .
احمد برای یک لحظه دست پارسا گرفت و با حالا مستاصلی گفت جناب پارسا به من قول بدید قول بدید اگر به من آسیبی رسید یا از دنیا رفتم این پرونده را حل کنید و دخترم را پیش فامیلهایم در آلمان بفرستید.
پارسا آرام دستش را از دستان احمد بیرون کشید و گفت آرام باشید احمد آقا ما تلاشمون را میکنیم.
اما سعی کنید کامل تعریف کنیدقضیه چیه؟
همه چیز مربوط میشه به دورانی که مهوش دچار تب شدیدی شد تب شدیدی که دکترها اون را تب و تشنج خفیف عصبی میگفتند گاهی تبها خفیفتر و گاه کاملن اوضاع از دستمون در میرفت.
و شکل حتی ترسناکی به خودش میگرفت.
منظورتون چیه از شکل ترسناکی به خودش میگرفت.
خدمتتون میگم. مثلن به طرز هیستریکی وسط تب و لرزش میخندید خندههای بلند و بیوقفه. بعد یکدفعه خنده قطع میشد و شروع به جیغ زدن میکرد گویا در خواب دخترم را از چیزی میترساندند. بعد شروع به تکان دادن سرش میکرد و میگفت دست از سرم بردارید.
چرا سعی نمیکردید از این کابوس بیدارش کنید امیر بود که سئوال را با حالت پریشانی از احمد پرسید.
تلاش کردم، خیلی تلاش کردم ولی بیدار نمیشد .گاهن که خیلی تقلا برای بیدارکردنش میکردم وقتی بیدار میشد انگار در یک سیارهی دیگر در کنار بیگانهها از خواب بیدار شده. عجیب به اطراف نگاه میکرد در حالیکه مردمک چشمانش گشاد شده بود و دو دو میزد، بعد ملافهاش را دور خودش میپیچید و گوشه تختش مچاله میشد و با دست جلوی چشمانش را میگرفت، و اگر من بهش نزدیک میشدم جیغ میکشید و مثل درخت بید میلرزید گویای اینکه من غریبه هستم.