احمد بعد از اینکه شرح خواب مهوش را توضیح داد سعی کرد سیب گلویش که متورم شده بود را فرو بدهد و همزمان چند آه بلند کشید.
امیر با صدای غمگینی گفت احمد آقا مهوش روزهایش چطور بود آیا هوشیار بود آیا کابوسهای شب قبل اذیتش نمیکرد؟
احمد سرش را بالا آورد و فین آرامی کرد و گفت شاید باورتون نشه دخترم عوض شده بود درسته مثل همیشه مدرسه میرفت درس میخواند ولی احساس غریبی داشتم گویا نمیشناختمش.
یک چیزی میخوام بگم خجالت میکشم دوست دارم قضاوتم نکنید. چیه بگو من هیچوقت کسی را داوری نکردم پارسا در حالیکه دست احمد را میفشرد گفت.
احمد گفت مادر مهوش سالهاست فوت شده، اسمش مهشید بود. من دیوانهوار عاشقش بودم. خیلی جذاب و زیبا بود و البته باهوش.
چند روز پیش که از پشت در، درسخواندن مهوش را زیر نظر گرفته بودم برای یک لحظه از پشت میزتحریر برگشت و به من خیره شد نمیتوانستم تکون بخورم عرق سردی از پشت گوشم به پایین آمد و بر کمرم نشست. خودش بود مهشید که داشت به من میخندید با آن چشمان سیاه و صورت ماهگونهاش.
پارسا گفت چند وقته این وضع تکرار میشه .
چند ساله که من گاهن احساس میکنم مهشید دخترمون را تسخیر کرده.
ولی پس تب مهوش این حالات به اوج خودش رسید.
یعنی بعضی روزها از اینکه مهوش پیشم بنشیند بر خودم میلرزم شاید کار اشتباهی بکنم .
نه اینکه فقط شباهت ظاهری باشد تموم کارهایش دلبریهاش لبخندهای قشنگش همه و همه .
نمیتونه توهم یا خیال پردازی باشد .
ولی بگذارید یک ماجرایی که واقعن شک من را کاملن از بابت تسخیر دخترم مطمئن کرد بگویم
چند روز پیش من برای برداشتن دیگ ننهام به زیرزمین رفتم که یکدفعه نگاهم به کمد وسایل قدیمیام که گوشه زیرزمین گذاشته بودم افتاد. در کمال تعجب من در کمد باز بود و وسایلش روی زمین ریخته بود.
چی توی اون کمد داشتی آیا وسیله باارزشی هم بین وسایل بود؟
احمد برای لحظهای نگاه در نگاه امیر دوخت و گفت به نظرت سنجش با ارزش بودن چیه؟ من بهت میگم چیزی که با قلبت در ارتباط باشه. با ارزشترینه.
من در اون کمد لباسهای گل زندگیام مهشید قشنگم را نگه میداشتم . همهی چیزهایی که مربوط به همسرم میشد حتی سنجاق سر و جورابهاش . همهی چیزهایی که گلم را به من یادآوری کند من مهشید را میخوام خدایا همه چیز برای تو فقط مهشیدم را برگردان.
پارسا جعبه دستمال را جلوی احمد گرفت و احمد اشک چشماش را پاک کرد. و بعد با گفتن یک ببخشید از ماشین سریع پیاده شد. و پشت به ماشین سیگاری را روشن کرد و شروع به قدم زدن کرد.
پارت دوم
احمد بعد از ده دقیقه برگشت پارسا و امیر هم برگشتند
اینبار پارسا گفت بهتر است در خانه بحث را ادامه دهند.
اما احمد اصرار داشت سریعتر اصل مطلب را بگوید چون باید زودتر به خانه برمیگشت.
پارسا پرسید الان مهوش پیش کیه ؟ احمد گفت ماجده دختر مطلقهی همسایه .
پارسا گفت پشت آیفن شنیدم که از حملهی دستهای خونین به امیر میگفتی جریان چیه؟
احمد گفت هفتهی پیش که از سر کار برمیگشتم روی در خونه طرح دستی خونی بود.
اول فکر کردم تو کوچه دعوا شده و کار به تیزی کشیده .
اما گفتم چرا دست خونیاش را روی در ما گذاشته.
وقتی وارد خونه شدم ماجده سریع پیشم آمد و گفت امروز اتفاق وحشتناکی افتاده . ماجده گفت من و مهوش برای خرید وسایل طراحی مهوش مغازه رفته بودیم وقتی برگشتیم دیدیم که اتفاق عجیب و چندشی افتاده.
منظورت همین دست خونی روی در است.
ماجده گفت احمد آقا فقط همین نیست همهجای خونه پر از نقشبند دست خونی است.
من سریع به طرف خونه رفتم روی دیوارها روی شیشهی پنجره همهجا .حتی روی ملافهها و بدتر از همه روی لباسهای مهشیدم .
خدای من باور کردنی نبود. مهوش با فشار پایین و تبدار گوشهی اتاق کز کرده بود و اشک میریخت.
شما چه کار کردی؟ مهوش را بغل کردم و دکتر بردم و از اونجا هم خونهی ننهام رفتیم.
با خونه چه کار کردی؟ هیچ . رنگکار آوردم و همه جا را رنگ کرد و با کمک ماجده همهچیز را تمیز کردیم و ملافهها را تعویض کردیم.
به پلیس اطلاع دادی؟ معلومه که بله.
پلیس چی گفت چند تا سئوال پرسید و احتمال داد شیطنت پسر بچههای کوچه باشد.
سطل رنگی چیزی پیدا نکردی ؟ بله در خرابههای ساختمان نیمساختهی روبرو دو سطل رنگ قرمز خونی پیدا کردند که برای پیدا اثر انگشت پلیس ضبطش کرد.