الهه گلکار
الهه گلکار
خواندن ۳ دقیقه·۱۷ روز پیش

داستان " دست خونی۴"

پارسا سئوال کرد آیا پلیس نشانه‌هایی دال بر این‌که کار پسر بچه‌های کوچه بوده پیدا کرده؟
چیزی به من نگفتند ولی من خودم به یک پسربچه شک دارم. پارسا سرش را به طرف جلو آورد و گفت خوب اون کیه؟ احمد گفت پسر کوچیک اصغر آقا همسایه‌ی چند سال قبلمون.
سه سالی میشه از این محل رفتند اما من طی این دوهفته اخیر دوسه بار تو محل دیدمش. امیر گفت شاید دیدن دوستی فامیلی می‌رود احمد گفت نه اینجا کسی را نداره .
کینه‌ای چیزی بین شما دو همسایه بوده؟ پارسا سئوال کرد . احمد در حالی‌که شروع به بازی با مهره‌های تسبیحی که چند دقیقه پیش از جیبش درآورده بود کرد گفت بهتره بگوییم دشمنی تا کینه.



جالب شد جریان چی بوده؟ امیر پرسید. احمد گفت جریان به ۵ سال پیش برمی‌گردد زمانی که هنوز مهشیدم زنده بود و مهوش ۱۰ ساله زیبا و سالم تو دست و پامون می‌دوید.
خانواده‌ی اصغر یک خانواده ۵ نفره بودند اصغر و زنش اشرف و دو پسر ۵ ساله و ۱۵ساله و برادر عذب اصغر که عزت نام داشت.
من از همون اول احساس خوبی به عزت نداشتم چون نگاهش پاک نبود و بدتر اینکه بیکار بود.
بارها با مهشید دعوا کردم که چرا جواب سلام احوال پرسی عزت را میدهد و مهشید بارها از دست من دلخور شده بود و گریه می‌کرد و من را بیمارروانی می‌خواند.
پارسا گفت آیا واقعن چیزی در روابط مهشید و عزت احساس می‌کردید ؟ یا همه‌‌ی این ماجراها زاییده‌ی ‌حس بدبینی یا غیرت مردانه‌‌تون بوده؟

خانم اسکویی در نقش نزول خوار
خانم اسکویی در نقش نزول خوار



احمد دور زدن تسبیح را متوقف کرد و نخ تسبیح را بین دستانش فشار داد و گفت چیزی بود حتمن چیزی بود نه اینکه مهشیدم بخواهد به من خیانت کند نه ؛ از این بابت مطمئن بودم‌ ولی عزت مرد حراف و زبون بازی بود.
چه چیزی از عزت دیدی؟ یک بار که از سر کار زودتر به خونه برگشتم دم در عزت با زنم را دیدم که داشتند خیلی آرام صحبت می‌کردند البته در دستان عزت یک نون سنگک بزرگ هم بود که فکر کنم برای رد گم کنی بود.
شما چه کار کردی؟ هیچ‌چی باید چه کار می‌کردم آبروم در خطر بود. در ثانی مهشید عشقم بود. ممکن بود شلوغ بازی من آبروی مهشید را هم می‌برد پس فقط به سرم زد که کاری کنم که اصغرآقا با عهد و عیالش از این جا مجبور شوند بروند.

پارت دوم

امیر گفت چرا خودت تصمیم نگرفتی از این محل بروی؟ احمد براق به سمت امیر برگشت و گفت خانواده‌ی رضایی از خانواده‌های اصیل محله هستند ما درسته از اسب افتادیم ولی از اصل نه.
پدر من دچار یک خبطی شد که همه چیز را به باد داد. امیر گفت می‌دانم حتمن معتاد شده بلای بدیه. احمد گفت نه پدرم اهل نزول گرفتن و دادن نزول شد.
در ابتدا اوضاع خونه خوب پیش می‌رفت پدرم تونست خونه‌ای که الان توش ساکن هستیم را عوض پول نزولش از یک بنده‌خدایی بردارد. ولی ننه همیشه می‌گفت این خونه نماز نداره و نمازش را تو مسجد یا خونه‌ی همسایه می‌خوند.

اما اوضاع این طور نماند و بابام بدهی بالا اورد و مغازه ی خانوادگی را از دست دادیم.
ولی این وسط یک اتفاق خوبی هم افتاد
امیر گفت چی؟ بابای مهشید یکی از بدهکاران ورشکسته بابا ؛ عوض بدهی‌اش دختر خونده‌اش مهشید به پدرم بخشید.
بابا یک مرد سرد مزاج عصبی بود و حسی به مهشید نداشت. اما من برای ازدواج با مهشید بال‌بال می‌زدم پس بابا موافقت کرد من با مهشید عقد کنم.
مهشید مشکلی نداشت؟ به نظرم از جهاتی من را به پدرم ترجیح می‌داد.
یعنی هیچ‌وقت نشد که از بابت این اتفاق غصه بخورد؟ اخه چرا باید غصه بخورد من همه‌چیز برایش فراهم کردم عاشقش بودم .
مهوش کی به دنیا آمد؟ مهوش ۷ ماه پس از ازدواج ما به دنیا آمد.
چرا ۷ ماه؟ پارسا پرسید . مشکلات زنانه دیگه . ننه‌ام گفت پیش می‌آید.


من الهه گلکار عاشق ریاضی و ادبیات و نوشتن و خواندن رمان و مقالات هستم آرزویم این است که روزی مرزبندی ذهنی بین انسانها برداشته شود و همه علاوه بر عشق ملی وفرهنگ وباورشون عاشق هم و دوستار هم باشیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید