الهه گلکار
الهه گلکار
خواندن ۳ دقیقه·۱۷ روز پیش

داستان" دست خونی۵"

پارسا رو به احمد پرسید همسرتون بیمار شد؟ احمد گفت یک بیماری مزمن گوارشی یعنی چه؟ از تولد دخترمون به این بعد .
مهوش شیر مادرش را خورده احمد کم‌کم داشت عصبی می‌شد .
آقای پارسا لطفن به حاشیه نرید. نه نخورد چون مهشید افسردگی بعد از زایمان داشت بچه را از مهشید تا چند ماه دورش کردیم .


ناراحتی گوارشی مهشید از کی شروع شد؟ از اون سئوالها دوباره پرسیدید .لطفن جواب بدید هیچ سئوالی بی‌ارزش نیست از یکی دوماه بعد از تولد مهوش.
پارسا گفت من باید برای دوستی یک پیامک بزنم و به حیاط رفت.
نزدیک به یک ساعت گذشت . احمد گفت پارسا کجا رفت من باید بروم امیر گفت:《 قاتل‌ها همگی بی اعصاب هستن؟》


احمد گفت چی میگی؟ همون موقع که کارت ملی‌ات را دستم دادی اسکن‌اش کردم و برای سروان برکتی فرستادم.
جوابش خیلی تکان‌دهنده بود. "احمد رضایی دانشجوی اخراجی داروسازی.
به دلیل تولید داروهای روانگردان بدون مجوز ."
احمد خندید. امیر باغچه‌ی زندگی تو را هم بیل بزنند چند تا کرم یا شاید مار پیدا می‌کنند.
درست می‌گی .
ولی چرا ؟ مهشید عشقت نبود. خفه شو . مهشید روح من بود ولی فاسد خراب یکی مثل من .
چرا با با مهشید این کار را کردی؟ بهتره بگویید چرا اون با من این کار را کرد. چه کاری؟ امیر داد زد. تو اون را کشتی مگه چه کار کرده بود؟
مهوش دوماهه بود که خونریزی معده کرد بچه عین میت سفید شده بود خون می‌خواست. بیمارستان خون نداشت من تصمیم گرفتم تا آخرین قطره‌ی خونم را برای نوزادم بدهم. اما مهشید دستم را گرفت داشت عین بید می‌لرزید. به من گفت تو نمی‌تونی کار یکی دیگه است.
گفت من بابای مهوش نیستم. تلفن کرده قراره بابای واقعیش بیاید.
بابای مهوش آمد به مهوش خون داد.

سرش را به دیوار کوبید همه‌اش نقشه بود برای خاکستر نشین کردن رضایی‌ها.
مثل قیصر آمد و مهوش نجات پیدا کرد.
بعد تو چه کار کردی؟ بگو او چه کار کرد؟ مستقیم پیش مهشید رفت و بهش گفت بازی را تموم کند جونش در خطره. اما مهشید گفت من ته خط این زندگی می‌روم من قول دادم.



من بهش حمله کردم و تهدیدش کردم که از زن و بچه‌ی من دور شه.
عوضی دستم من را گرفت و گفت مهشید را طلاق بده. به نفع خودته" منظورش را نگرفتم فکر کردم می‌خواهد مهشید را از من بگیرد پس دوباره داد زدم گم شو.


پارت دوم

صدای در آمد و دو نفر وارد حیاط بعد پارگینگ شدند.
احمد گفت پارتی راه انداختید آقای پارسا.
پارسا گفت از دوستان شما هم میشن.
معرفی می‌کنم افسر برکتی و گروهبان سروی.
احمد گفت من خودم قبلن پیش پلیس رفتم . افسر برکتی گفت چرا دروغ می‌گی؟
شما به جرم قتل مهشید نعمتی و تلاش برای قتل مهوش احمدی باید همراه من بیایید.
احمد خنده‌ی عصبی کرد و گفت دیوانه شدید من چطور می‌تونم روحم را بکشم من عاشق مهشید بودم.
برکتی گفت بله عاشقش بودید ولی عاشق عدالت هم هستید تو صفحاتتون تو اینستاگرام خیلی از این‌که دوست‌دارید خودتون عدالت را اجرا کنید مطلب گذاشتید.
امیر و پارسا تو تراس نشسته بودند و قهوه می‌نوشیدند.
امیر گفت من متوجه همه‌ی ماجرا نشدم
پارسا گفت کجاش را نفهمیدی؟
پس جریان دیوانگی و تب مهوش ودست‌های خونین چی میشه؟
مهشید را حدس می‌زنم باید طی چندین سال آروم آروم مسمومش کرده باشه.



پارسا از صندلی بلند شد و به نرده تراس تکیه داد.
نقشه‌ی تمیزی از سمت یک بدهکار ورشکسته برای یک نزول خوار عوضی.

من الهه گلکار عاشق ریاضی و ادبیات و نوشتن و خواندن رمان و مقالات هستم آرزویم این است که روزی مرزبندی ذهنی بین انسانها برداشته شود و همه علاوه بر عشق ملی وفرهنگ وباورشون عاشق هم و دوستار هم باشیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید