ویرگول
ورودثبت نام
الهه گلکار
الهه گلکار
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان یک خانه



اول شخص

امروز اولین روز اقامتم در منزلِ نو است. خانه: دنج، کوچک با همسایگانی بسیار آرام . فضای اطراف منزلم، دل باز و مملو از درختان سبز و گلدان‌هایی که گل‌های زیبایی را در بر دارند.
خانه‌ام بوی رطوبت خاک می‌دهد اما مهم نیست، من عاشق بوی خاکم.

دوم شخص

سلام به تویی که دفترم را می‌خوانی.
حتمن وقتی ورق‌های دفترم را سفید می‌یابی با خود می‌گویی حرفی برای گفتن نبوده .
ولی اشتباه می‌کنی تصور کن حتی در برابر کاغذ سفید دفترم من خودم را سانسور کردم.
تو چه می‌دانی وقتی کسی از خودش متنفر است از هر چیزی که حالش را خوب کند هم فراری است حتی قلم و کاغذ.


سوم شخص

نگار قبل ِرفتن به منزل جدید شب قبل بعد سال‌ها به خانه‌ی پدری مراجعت کرده‌بود.
پدر و مادر درهم کوفته. نگار درهم سوخته. چه شده بود؟ کسی نمی‌خواست حرفی بزند.

یک سال پیش که سحرگاهان با ساکی در دست خانه‌ی پدری را ترک کرده بود. در تصوراتش عشق برای او بال پروازی بود و او فقط باید برای بال گشودن پیوندهایش را پاره کند و کرد.


جمع

نزدیک غروب بود وقتی 《آن‌ها》 آمدند. وجود 《آن‌ها》 در زندگیم مرا ترسانده بود 《آن‌ها 》همه جا هستند.
《آن‌ها 》از روزی که متولد شدم تا مرگم همیشه می‌آیند فوج فوج . بعد گویا با وِردی ناپدید می‌شوند. هوا را مصرف می‌کردند. سکوت بین واژه‌هایم را می‌شکستند. غذایم را می‌خوردند. اعتبارم را مصرف می‌کردند. و انگار همیشه باید پایشان در میانه‌ی زندگی‌ام باشد تا احساس بودن می‌کردم.

شروع دیالوگی

همسایه‌ام بود که در می‌زد
-سلام تازه به اینجا آمده‌اید؟
-چند سالتونه؟
- ۳۰ سال
- خیلی جوانید.
- شما چند سالتونه؟
- ۴۹ سال.
-متاهل بودی؟
- بودم.
_جدا شدید؟ ،یا فوت شدن؟
_ نه، نه.
_پس چی؟
_بماند. شما چی متاهلید؟
_ یک دوست پسر داشتم. ۷ سال با هم بودیم یک دفعه غیب شد.
_ یعنی چه؟
_نمی‌دانم. ای کاش می‌دانستم .دو ماهه رفته. _پرده‌ات را هم زد؟
_ خیلی بی‌پرده صحبت می‌کنید.
_ می‌خواستم پایبندش کنم ولی گویا اشتباه کردم.
_باردار هم شدی؟
_آره.اما بچه را دوست نداشت.
_ تو بچه دوست داشتی؟
_ همیشه یک پسر سبزه چشم مشکی دلم می‌خواست داشته باشم.
_دعوایتان شد؟
_ آره
_بعدش چی شد؟
_ هیچی. گفت خیلی توهمی هستم باید بچه را سقط کنم .
_تو چه کار کردی؟
_ گفتم بره به جهنم و هولش دادم.
_ او چه کار کرد؟
_ هولم داد.
_ بچه چه شد؟
_ نماند. مُرد.

زمان آینده


خیلی دوست دارم بدانم ساکن آینده‌ی منزل من چه گونه می‌تواند باشد‌.

شاید کسی او را در دعوا هول نداده و هنوز عاشقش است. و پسر سبزه چشم مشکی‌اش برایش گلدان‌های زیبایی خواهد آورد.
کسی که اینجا ۳۰ سال دیگر خواهد آرمید، شاید به فضا هم رفته باشد و آدم فضایی‌ها را هم دیده باشد.
شاید هم اسیری در جنگ جهانی سوم باشد و اتاق من برایش بهشتی برای فرار و مفری برای رهایی بزرگ خواهد بود.

شروع انتزاعی

آیا شده، تصور کنید سرتان از شکل دایره به شکل مستطیل یا مثلث تغییر شکل می‌دهد و یا دست و پاهایتان از هم جدا شدند و در جای دیگری از بدنتان قرار گرفتند.

این حسی بود که امروز داشتم یعنی احساس می‌کردم هر کدام از اعضای بدنم خود مختار عمل می‌کنند.
گاهی حس می‌کردم خطی متقاطع هستم که قاطع همه‌ی خطوط موازی است .

شروع با جمله غیر معمول

اگر یک روز بر تو ثابت شود که زمین و خورشيد ثابت هستند و این تویی که مرکز عالمی و در حال چرخش؛ به نظرت چه احساسی به خودت پیدا خواهی کرد.

یعنی این‌که هر کسی برای خودش سیاره‌ای است که دور خودش و بقیه می‌چرخد و پس از مرگش هم حتی تا مدت‌ها یا شاید سال‌ها یا قرن‌ها پس از مردنش بسته به شدت ارتعاشش در زمان حیات روی دیگران اثر دارد و باعث اختلال یا خیر در زندگی آن‌ها می‌شود‌.

شروع با یک پرسش

آیا آخر کارتون‌های والت دیزنی را یادتونه؟
"آنها با هم ازدواج کردند و با خوشی و شادی تا آخر عمر با هم زندگی کردند."
به خاطر همین باور، از همان وقتی که دختری دبستانی بودم فکر می‌کردم باید برای خوشبخت بودن ازدواج کرد.
برای این‌که انتخاب شوم و داغ این‌که "کسی او را نخواست" بر پیشانی‌ام کوبیده نشود با اولین پالس‌های پسری که به من علاقه‌ای نشان داد هفت سال آویزانش شدم .

غلط نویسی

خاله نگار که رفته آمده آمده بود دیروز مثل یه کاسه عن برگشته بود
یکم زهرا مامان هل زده جیق می‌کشه و بعد نگار رو خوابیده بودندش رو تخت
بهدش هم سوختونده بود اونروز حلوا را. چرا؟ چون نگار دوست پسرش که شما باید تو جمع بگید نامزدش، چون خوبیت نداره تو مردم. هولش داده بهدش خونی شد شُرتش و باد شکمش فرتی خوابید
بهدش که روز بهدش که اومده بود خونه مامان زهرا مامان زهرا داشت با پر روسریش دماقِش را می‌گرفت و سر اجاق حلوا می‌پخت.
یک هو نگار بلند میشه طوالت بره سرش گیج میره و سرش می‌ره تو ستون .
میگن مرگ‌عقلی گرفت و مرد.
دوست پسرجنگ جهانی
من الهه گلکار عاشق ریاضی و ادبیات و نوشتن و خواندن رمان و مقالات هستم آرزویم این است که روزی مرزبندی ذهنی بین انسانها برداشته شود و همه علاوه بر عشق ملی وفرهنگ وباورشون عاشق هم و دوستار هم باشیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید