الهه گلکار
الهه گلکار
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

معلم امیر و بازی

امیرحسین اول مهر بعد از این‌که از مدرسه آمد خیلی هيجان ‌زده بود.

تو آغوشم آمد و گفت:《 مامان من امروز برنده شدم.》

_گفتم: 《برنده؟ تو چه مسابقه‌ای؟》



_مامان ما امروز سه تا بازی کردیم. خانم میرزایی گفته ما هر روز یک بازی داریم. خیلی خوبه؛ نه مامان.

بغض کردم. گفتم: عالیه پسرم. راستی چه بازی کردی به من یاد بده.

باید از اول بگم. ما برای کلاس بندی خیلی سر صف معطل شدیم. وقتی رفتیم سر کلاس همه‌ی ما خیلی خسته شده بودیم.


یک دفعه یکی از بچه‌ها از روی نیمکت پرید روی سر آرمین.

بعدش دعوا شروع شد. خیلی هیجان زده شدیم .تازه یکم خستگی‌مون در رفت.

تو که وارد دعوای اونها نشدی درسته امیر؟


انتظار این حرف را گویا نداشت گفت مامان من نمی‌تونم شبیه بچه‌های خنگ و ترسو کلاس باشم که دائم یک گوشه کز می‌کنند و می‌ترسند.

ولی من طرف آرمین بودم یک بلایی سر محمد علی آوردیم که به غلط‌کردن افتاد.

یکدفعه یکی از بچه‌هایی که نگهبانی می‌داد تا خبر بده بلند گفت بچه‌ها خانم معلم.


یک خانم خیلی جوان و قشنگ .


اول تعجب کردیم چون بیشتر معلم‌های این مدرسه خانم‌های پیر و بازنشسته هستند.میدونی که؟

قیافه‌ام را همدرد نشون دادم و چند بار سرم را تکون دادم بچه‌ام کلاس اول ابتدایی‌اش که در محیط شاد و مجازی برگزار شد.

کلاس دوم و سومش هم دو معلم زحمتکش و مهربان ولی در آستانه بازنشستگی و کمی بیمار و خسته.

داشتن یک معلم جوان و شاد خیلی برایش جذاب بود.

مامان میگه دانشجوئه.میگه من هم باید هرشب مشق شب بنویسم.

کلی خندیدیم. میگه با این فرق که معلم شما جوان و مهربانه ولی استادهای ما جدی و عصا‌قورت‌داده. ولی ما حریفشون‌ایم.


بعد علی‌اکبر گفت خانم معلم بچه ها دعوا کردند ولی من نشسته بودم تازه اسم بچه‌هایی که تو دعوا بودند را هم نوشتم.

خانم گفت بده ببینم .علی‌اکبر هم داد و خانم می‌دونی چه کار کرد ؟ چه‌کاری عزیزم؟ کاغذ را انداخت تو سطل زباله.



علی‌اکبر گفت خانم چرا این‌کار را کردی؟ خانم گفت:《 علی‌اکبر از امروز فقط خوب‌ها . ما بدها نداریم. 》

بعد گفت:《 انگار با یک کلاس پرانرژی از نوع پسرونه‌اش طرفم. خوب بیایید بازی.》

یک ساعت بازی کردیم." مجسمه بازی. هوپ. بازی حدس بزن."

گفتم خوش گذشت. عالی بود مامان یک رازی را بگم .بعضی بچه‌ها بعد از بازی گریه‌اشون گرفته بود. من فقط یکم گریه کردم.

چرا گریه؟ خودمون هم نمی‌دونستیم.بعدش خندیدیم.خیلی خوب بود.










شاید

معلمخانم
من الهه گلکار عاشق ریاضی و ادبیات و نوشتن و خواندن رمان و مقالات هستم آرزویم این است که روزی مرزبندی ذهنی بین انسانها برداشته شود و همه علاوه بر عشق ملی وفرهنگ وباورشون عاشق هم و دوستار هم باشیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید