تا حالا شده دلتان بخواد یک ماجراجویی ساده داشته باشید دلتان یکم هیجان بخواهد .
خوب وقتی نوجوان بودم این احساس خیلی وقتها سراغم میآمد، ولی راهی برای ارضا این هوس پیدا نمیکردم. تا اینکه مستاجر تازهای برای زیرزمین آوردیم .
مستاجر یک پیرزن تنها بود که بچههاش مقیم خارجکشور بودند یا حداقل اینطور به ما گفته شدهبود.
پیرزن همراه با عروس بیوهاش خانه را اجاره کردهبود.
پیرزن که تاجبانو نام داشت بسیار ساکت و محزون بود و از ظاهرش مشخص بود که روزگاری سوگلی برای خودش بوده ولی اکنون خاکستری بیش از آن شکوه و زیبایی باقی نمانده بود.
من خیلی دوست داشتم در مورد تاجبانو بیشتر بدانم ولی راهش را پبدا نمیکردم .
تا یک روز که من یواشکی از بابام و داداشم، در پشتبام در حال دید زدن خونهها و کوچهها و همسایهها بودم کاری که یک گناه بیخطر و یک جاسوسی کوچک به حساب میآمد
که یک آن متوجه اتفاق ساده ولی پر از ابهامی شدم؛
عروس تاجبانو یک کارتون کتاب را کنار سطل زباله گذاشت و یواشکی اطرافش را پایید و سریع خودش را در شلوغی کوچه گموگور کرد.
اینطور به نظر میرسید که در کارتون بمبی چیزی جاسازی کرده باشد. کاملا" استرس در حرکاتش دیده میشد و شکار به نظر کوچک نمیآمد.
پس با عجله خودم را به کارتون رساندم و با کمک یکی از پسرهای کوچه کارتن را به خانه آوردم و کشانکشان آنرا به اتاقم بردم.
در ابتدا فکر کردم رودست خوردم چون کارتون پر از کتابهای دعا مفاتیح و چند کتاب قدیمی بود، ناامید و سرخورده از بیهودگی تلاشم شروع به ورق زدن کتابها کردم که یکدفعه کشف جالبی کردم.
دوستان عزیزم این داستان ادامه دارد...