ویرگول
ورودثبت نام
الهه گلکار
الهه گلکار
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

گمشده‌ای در باغ "۳"

همه‌جا حرف از شهرزاد و بچه‌ی سبزه چشم سیاه و حاج احمد بود.

سالک به حاج احمد نزدیک شد و گفت قضیه چیه؟ خیلی همه‌چی گیج کننده شده؟ چرا زودتر به فامیل اعلام نکرده بودی؟

چون نمی‌خواستم بفهمند.چی؟ چرا؟ نمی‌فهمم؟ و قیافه‌اش گیج و عصبی شده‌بود.



حاج احمد گفت میدونم الان همه‌جا حرف از هیزی‌من و مظلومیت شهرزاد و اون بچه است ولی چاره‌ای نبود.مصلحت بود.

این فامیل یک وارث می‌خواست بچه‌ی اشکان مگه وارث شما نمی‌شه؟ نه.وقتی لیلی عروس من شد که از شوهر قبلیش باردار بود من با سقط بچه موافقت نکردم چون پسرهای این خاندان برخلاف دختراشون سرد و خواجه‌وارند و حدسم درست بود پسرم نتوانست بچه‌دار شود.

وقتی شهرزاد با اشکان دوست شد پسره خل و چل اصلا" متوجه نبود چه دختر هات و قشنگی پاپیچش شده است.



دائما" همه‌ی حواسش پیش سارا بود . ولی شما حواستون جمع بود درسته؟ شبی که زنگ زد به اشکان و گفت کیفش را دزدیدند من اونشب آنجا بودم .

ما در ویلامون بودیم و شهرزاد می‌دونست. وقتی آمد در نگاه اول فهمیدم که آخرین امیدمه برای یک وارث از خون خزایی‌ها.

شما اونشب چه‌کار کردید؟

حاج احمد گفت صداش کردم و باهاش حرف زدم .اولش فکر کرد من دارم برای اشکانم لقمش می‌گیرم.

ولی بعد وقتی فهمید داماد منم ،عصبی شد .زیر بار نمی‌رفت .گریه کرد گفت:"عاشق اشکانه. و این‌که خیلی فاصله سنی‌مون زیاده و از این اطوارهای دخترونه.

شما چه کار کردید؟ خنده‌ی چندشی کرد و دستی روی سبیل‌هاش کشید خوب سرمایه‌اش را ازش گرفتم .

چطور این‌کار را کردید؟ با تهدید. از پدرش سفته داشتم و دختر می‌دونست داره چه کار می‌کنه؟ ولی این‌جاش را نخونده بود.

مجبور شد‌. صیغه‌ی چهار ساله‌ای خونده شد و قرار شد تا وقتی پسری به این خاندان ندهد صیغه تمدید می‌شود من هم در عوض خونه‌ی بزرگی در دبی به نامش زدم و بدهی‌های باباش را بخشیدم.

و همه‌جا شایعه کردم با اشکان دوست هستند.عاشق همند.

حالا چی؟ همچنان شهرزاد زنتونه. فکر کنم پسرتون نزدیک به سه سالشه. درسته. بله شهریار ۳ سالشه.


در همین لحظه موبایل سالک به صدا درآمد.

سرهنگ گوشی را نزدیک گوشش برد. و با شنیدن جملات پشت گوشی یک‌دفعه مثل فنر از جا پرید و به سرعت از محوطه باغ به سمت ویلا دوید.













من الهه گلکار عاشق ریاضی و ادبیات و نوشتن و خواندن رمان و مقالات هستم آرزویم این است که روزی مرزبندی ذهنی بین انسانها برداشته شود و همه علاوه بر عشق ملی وفرهنگ وباورشون عاشق هم و دوستار هم باشیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید