m_35820623
m_35820623
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

بوی زندگی

خوشحال و شاد از اینکه کنار خود واقعی خودم بودم زمان میگذراندم. وجود حس اعتماد، انگیزه زندگی و شادی و امید را در من به حد اعلا رسانده بود .خودم را بزرگ و با ابهت حس میکردم. انگار که فرمانرای جایی باشم به بزرگی یک مملکت. سوار قایق شدم. ولی این بار خودم که کپی برابر اصلم بود به همراهم نیامد. نگاهش کردم دلم میخواست همراهم باشد. ولی زبانم همراهی نکرد چیزی بگویم. و با حرکت قایق به دل رودخانه ، دور شدن او را نگاه میکردم. خودم که کپی برابر اصل بود، دستانش را دور دهانش گرفت و با تمام قدرت فریاد زد: دراز بکش راه طولانی در پیش داری... صدایش با امواج آرام دریا قاطی شد و محو شد.
منم با اطمینان به حرفش گوش کردم و دراز کشیدم. امواج به آرامی می آمد و میرفتندو قایق را مثل گهواره ای به آرامی تکان میدادند. نگاه به آسمان وحرکت ابرها حس سبکی به من میداد، مثل پرنده ای در حال پرواز آزاد و رها شده بودم. سرم را گرداندم. سمت راست قایق، دریچه کوچکی بود. با اینکه کوچک بود اما دستم از آن رد میشد یک دستگیره طلایی در خودش قایم کرده بود. دستگیره را چرخاندم. ناگهان دری رو به رویم در انتهای قایق باز شد. نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد. از یک طرف من بودم و یک قایق و اتاقکی که همین الان روییده و از طرفی رودخانه پر ازآب و تپه های سرسبزو فانوس دریایی پشت سرم که به حدی کوچک بود، که به زور دیده میشد. ترس و نگرانی وجودم را گرفته بود. دقیقا وسط رودخانه بودم. هر آن میترسیدم تعادل قایق بهم بخورد ولی چنین نمیشد. همه چیز به طرز ناباورانه ای آرام بود. خم شدم که درون اتاقک را برانداز کنم ولی میترسیدم تعادل قایق بهم بخورد. پارو را برداشتم وتکیه گاه خودم کردم. پشت اتاقک یک کشتی بزرگ در حال نزدیک شدن به قایق بود. نگران بودم امواج ساطع شده از کشتی تعادل قایق را بهم بزند. به اتاقک پناه بردم.
وقتی وارد شدم. یک میز چوبی قهوه ای سوخته وسط اتاق بود. و یک نور گرم و زرد بی جان محیط رو روشن نگه داشته بود. به خودم آمدم و دیدم پارو به دست، کنار میز ایستاده ام. برگشتم که پارو را سر جایش بگذارم از همان دری که آمده بودم، خارج شدم،که دیدم خبری از دریا و قایق نیست. وارد یک سالن خیلی بزرگ و پر نور شده بودم با لوستر های خیلی بزرگ و زیبا که از سقف بلندش آویزون شده بودند. انتهای سالن یک دیوار شیشه ای بود که به باغ بزرگ و سرسبز ختم میشد. باغ پر از جمعیت بود، مملو ازآدمهایی با لباسهای رنگی که مشغول دویدن و شادی کردن و رقصیدن بودند. صدایشان شنیده نمیشد ولی حس و حالشان محسوس بود.
وسط سالن یک میز بزرگ چوبی به رنگ قهوه ای عسلی روشن بود. روی میز، پر از انارو انگوربود و یک پارچ شیری رنگ کنارشان گذاشته بودند. دور میز به این بزرگی فقط یک صندلی بود. صندلی که دسته هایش را با پارچه سبز یشمی جیر مانندی پوشانده بودند. دقیقا مثل صندلی خودم. روی آن نشستم و انار را دانه کردم و خوردم. طعم انارش ملس بود و طعم زندگی میداد.

بوی زندگی
بوی زندگی


قایقترستوهممیوه
داستان نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید