ویرگول
ورودثبت نام
m_35820623
m_35820623
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

عفونت سیاه سفید


بعداز آن همه بی خوابی و خستگی، انتظار داشتم بعد از مصرف داروهای جدید، دیگر کابوس نبینم و راحت بخوابم. بعد از آن خواب شیرین دیشب وقتی چشمانم را باز کردم، آنچه دیدم متحیرم کرد. چشمانم را بستم و تا ده شماره شمردم و دوباره باز کردم. در عین ناباوری، دیوار صورتی اتاقم سفید شده بود. سقف اتاقم به رنگ سیمان و پارکتها کمی روشن تر از سقف، خودش را نشان میداد. یاد فیلمهای سیاه و سفید چارلی چاپلین از قاب تیره تلویزیونهای کمد دار قدیمی افتادم. پوزخندی زدم و به سمت بیرون راه افتادم. مثل یک شوخی مسخره می آمد. ولی وقتی وارد خیابان شدم، پوزخندم ماسید. عفونت مسری تنها در خانه ام نبود، به کل شهر سرایت کرده بود. تمام دیوارها ی شهر، ساختمان های بلند، ماشین های در حال عبور، مغازه هایی که قبلا پر از اجناس رنگی بودند، به مغازه هایی با طیفی از رنگهای خاکستری بدل شده بودند. انگار که کارخانه کربن ترکیده باشد و کل شهر را دوده برداشته باشد.
وقتی دخترک دوربین به دست را دیدم که بدون هیچ نگرانی و دلخوری از وضع موجود، برای عکاسی، دوربین را تنظیم میکرد؛ به خود لرزیدم. باورم نمیشد این اوضاع سیاه و سفید و خاکستری برای مردم عادی باشد. دستانم یخ زده بود. پس به خودم گفتم شاید دو خیابان آن طرفتر اوضاع اینگونه نباشد. پس گوشه خیابان را گرفتم و رفتم.
هر چه جلوتر میرفتم از حجم انبوه ساختمانها کم میشد انگار که شهر رو به اتمام بود. ولی خبری از رنگهای همیشگی نبود. با پیشروی من پوشش گیاهی بیشتر میشد. چمن ها دیگر سبز نبودند. شکل ظاهرشان همان بود ولی امان از رنگها.....
چمنهای ریز پایم به رنگ خاکستری روشن بود و هرچه از من دورتر میشدند تیره تر دیده میشدند. رنگ گلهای شقایق را باور نمیکردم. مثل آش رشته ای با تزیین پیازداغ و کشک و نعنا داغ بود ولی بی طعم و مزه. از دور کلبه ای چوبی مشخص بود که مرا به سمت خودش میکشاند گویا همان کارخانه کربنی بود که منفجر شده بود. سوخته و دود گرفته.....
همینکه در کلبه را باز کردم دستانم سیاه شد. دستم را با دست دیگرم تمییز کردم ولی سیاهی در دستانم پخش میشد. مثل نقاشی با آبرنگ بود. وقتی قلم موی آغشته به رنگ را روی کاغذ خیس میغلتانی و فرار رنگ را از قلم مو نظاره میکنی. از این کار بیهوده دست کشیدم و وارد کلبه شدم. آینه بزرگ و قدی جلوی رویم بود. حالا که همه چیز بی رنگ و لعاب شده من چه شکلی شدم؟ مقابلش ایستادم. صورتی به سفیدی گچ، موهای خرمایی ام، سیاه سیاه بود، و ابروهایم خاکستری. مثل یک ورق نقاشی چهره با سیاه قلم بود. هرچقدر بی روح و بی احساس بود که همانقدر نافذ و جذاب بنظر میرسید. آنکه مقابلم بود خود من بودم. تا دیروز از رنگ پوستم و رنگ موهایم شاکی بودم ولی الان برای نداشتن همانها ناراحتم.
امروز هیچ چیز مثل همیشه نیست. پس باید فکری میکردم. باید همه چیز را از نو میساختم با رنگهای خودشان. به سمت گلهای کنار کلبه رفتم. همه را دانه دانه چیدم و روی هم تلنبار کردم. زمین، خالی از گل شده بود. باید گلهای جدید رشد کنند شاید رنگی شوند. سمت دیگر کلبه یک چاه آب بود سطل را برداشتم و از چاه آب آوردم و زمین را آب دادم. مقداری آب روی گلهای تلنبار شده ریختم. دستم را روی گلبرگهای لطیفشان کشیدم. یک آن معجزه شد. رنگ گلها برگشت. رنگ واقعی خودشان بود. و آن معجزه آب بود. حالا من ماندم و دنیای خاکستری و معجزه.

داستانچی


خاکستریسیاه و سفیدداستانکلبهعغونت سیاه و سفید
داستان نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید