ویرگول
ورودثبت نام
m_35820623
m_35820623
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

کلبه سوخته

آنچه را میدیدم باور نمیکردم. مگر میشود در رختخواب گرم و نرم خوابیده باشی و وقتی چشمانت را باز کنی خودت را درکلبه ای سوخته ببینی؟ کلبه ای که تمام دیواره چوبی اش بوی دوده وخاکستر گرفته باشد. سیاه و کثیف. چشمانم گرد شده بود و بسته نمیشد. با خودم فکر کردم نکند تمام خانه ها و کوچه ها و خیابانها سوخته باشند؟ اگر در بیغوله ای سوخته، تک و تنها گیر کرده باشم چه کنم؟ رفتم بیرون. نفس راحتی کشیدم. دنیا نسوخته بود. ولی تمام سطح زمین را برف سنگینی پوشانده بود. کلبه سیاه وسط انبوهی از برف سفید، گیر کرده بود. سرما در پوست و گوشتم رسوخ کرده بود.
سطل آبی که گلها را با آن شسته بودم و معجزه کرده بود را برداشتم شاید دوباره معجزه شود. شروع کردم به شستن دیواره های سوخته چوبی. ولی هیچ معجزه ای رخ نداد. نه دوده و خاکستر سیاه را برد و نه حتی کم رنگتر شد. نا امید و خسته به بازمانده عفونت ویروسی در کلبه فکر کردم. ولی چطور میشد. دیروز از جهان خاکستری گذر کرده باشم و امروز به جهان سوخته رسیده باشم؟ گردش زمین به دور خورشید به جای روز و شب، خاکستری و خاکستر را جا به جا میکرد. راهم را به سمت جنگل پر از برف و یخبندان کشیدم. ارتفاع برف تا زیر زانوهایم می آمد. باد سردی که از وسط جنگل می آمد روی گونه هایم میخورد و پوست صورتم را میسوزاند.
هر چه از کلبه دور میشدم جنگل تاریک و تاریکتر میشد. با شک و تردید قدم بر میداشتم. قدمهایم را آهسته و آهسته تر برداشتم. تاریکی مانع حرکتم میشد. ترس و وحشت تمام وجودم را گرفته بود. بطوری که اگر مجال بود برای برداشتن گام بعدی استخاره میگرفتم. انگار که از آمدنم پشیمان شده باشم. به پشت سرم نگاهی انداختم. ازکلبه سیاه پشت سرم دودی بلند شده بود انگار کسی در آن رفته یاشد و شومینه را روشن کرده باشد. حس زمانی را داشتم که سرخ پوستان سر کوهها دود رها میکردند تا بهم پیام بدهند. پیام خطر، حمله قبایل، صلح و دوستی....
نمیدانم دود از کلبه چه پیامی داشت ولی حس کردم کسی مرا فراخوانده. با اشتیاق برگشتم. با نزدیکتر شدن به کلبه حس گرمایی در بدنم قلیان کرد. شوق و اشتیاق برای فهمیدن اینکه در کلبه چه خبر است مرا به وجد آورده بود .در کلبه را باز کردم و از آنچه میدیدم بهت زده شدم. بدون اینکه پلک بزنم وارد شدم. مسخ شده بودم. خودم بودم با همین لباسهایی که به تن داشتم.
براندازش کردم. خود خودم بود . حتی همان خراش روی دست راستم را روی دست راستش دیدم. و همان چال زیر چانه ام. خال کنار ابروها. بدون هیچ جا به جایی، با حفظ فاصله از شقیقه هایم آنجا بود. او (خودم) به من لبخند زد و گفت: بیا کنارم بشین، همان خودم را میگویم. به سمتش رفتم و کنارش نشستم. آرام گرفتن من همانا و سبز شدن کلبه همان.
دیواره ها رنگ گرفتن و یک نور روشنی وارد کلبه شد. تمام سیاهی و تاریکی را کنار زد. کلبه تبدیل شده بود به دیواره هایی با چوبهای تازه بریده شده. بوی تازگی چوب ها مست کننده بود. هیچ ردی از دوده و خاکستر نبود. انگار این کلبه هیچ وقت نسوخته بود. با خوشحالی دست خودم را گرفتم و از کلبه خارج شدم. او(خودم) به من گفت: میخوای بریم جنگل؟ من که راه پیش رو را قبلا رفته بودم.
میدانستم چه در انتظارمان است. ولی به او اعتماد کردم و قبول کردم که همراهش برم. هرچه پیش میرفتیم از سنگینی برف کاسته میشد و هوا روشن تر از لحظه قبلش. از جنگل خارج شدیم. تپه های سبز، برکه پر آب و قایق چوبی که انتظارمان را میکشیدند.هر دو به هم نگاه کردیم و بدون هیچ حرفی به راهمان ادامه دادیم.

سرمای بی روح
سرمای بی روح


دود و خاکسترکلبه سوختهداستانبرف و یخبنداناعتماد
داستان نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید