امروز صبح تو را روی پلههای جلوی مجتمع دیدم. تا به خودم بجنبم زنی انسان نما با لگدی تو را به میان آشغالهای کنار باغچه انداخت. دردی در پهلویم پیچید، چرا؟!؟!
از میان زبالهها بیرون آوردمت. قد یک کف دست بودی. بدنت یخ کرده بود و میلرزیدی، درست مثل آن روزِ من وقتی ۷ ساله بودم. پشت میزِ قهوهای رنگ بزرگِ کنار اتاق نشسته بودم، شبیه کسی که در رینگ بوکس گیر افتاده باشد. پنج بعلاوهی دو را نوشتم هشت. دستی بزرگ و سنگین بلند شد و روی گونهام فرود آمد. ترسیدم. از ترس خودم را خیس کردم. حالا باید برای دو خطا تنبیه میشدم. یکی جواب اشتباه و دیگری خیس کردن شلوارم. دستم را گرفت و با لگدی محکم به داخل حمام پرتابم کرد. لبهی شوفاژ در پهلویم فرو رفت.
دردی در پهلویم پیچید.
باید جلوی بابا برهنه میشدم و خودم را میشستم. وقتی امتناع کردم سگک کمربند بر کمرم نشست.
من اما نگذاشتم کسی تو را برهنه ببیند. بلافاصله میان روسریام پنهانت کردم. همراه من شدی. ضعیف و ناتوان بودی. نیاز به مراقبت داشتی. کاش آن روز هم کسی بود و من را میان دامانش در امان نگه میداشت.
بین راه برایت شیر خریدم و یک سرنگ. به محل کارم که رسیدم، چند قطره شیر خوردی. میان روسریام در آغوشم آرام گرفتی.
اما من تمام آن روز بر خودم لرزیدم.
عصر برای اینکه خیالم از سالم بودنت، راحت شود، رفتیم دکتر. همه چیز خوب بود. فقط تو ضعیف بودی.
اما سگک کمربند کمرِ من را زخمی کرده بود. مامان که از سرکار آمد با ترس ولرز برایم پانسمان کرد چون اجازهی دخالت نداشت و من تنبیه شده بودم و باید تحمل میکردم.
با هم آمدیم خانه. تمیزت کردم. مثل من که جلوی چشمان پر خون بابا مجبور شدم خودم را تمیز کنم، نه. من اجازه ندادم کسی تو را ببیند.
میان حولهای داخل سبد گذاشتمت و کیسهی آب گرم را هم کنارت.
من اما سردم بود. مجبور شده بودم با آب سرد خودم را بشویم. لرزِ ترس و آب سرد از وجودم بیرون نمیرفت.
آرام خوابیدی. آنقدر نگاهت کردم و از خدا خواستم که بمانی.
اما من تهدید شدم که اگر یک اشتباه دیگر انجام دهم، سرم را میگذارد لب باغچه و گوش تا گوش میبُرد. من هنوز میلرزیدم.
یکساعت بعد نفسهایت بِشماره افتاد. بند دلم پاره شد.
دوباره نشستم پشت میز. همان رینگ بوکس. ترسیده بودم. دوباره اشتباه و اینبار هجوم اندامی به بزرگی یک کوه به سمتم و حائل کردن دستانم جلوی صورتم.
گوشی دستم بود و دکتر میگفت چطور احیائت کنم. هر چه سعی کردم نشد. نفست تنگ شده بود. مثل آن روز، نفس من هم بالا نمیآمد.
ضجه زدم. صدایت کردم. قلب کوچکت خسته شده بود.
اما قلب من آنقدر محکم بر سینهام میکوبید که احساس میکردم هر لحظه ممکن است سینهام را بشکافد و بیرون بزند.
در آغوش گرفتمت. بوسیدمت. چشمانم میبارید و اشک امان نمیداد. در بغلم نگهت داشته بودم به امید اینکه شاید دلت بخواهد به زندگی برگردی. ولی انگار دنیا برایت جای قشنگی نبود.
من هم آن روز دلم میخواست میمُردم.
میان همان حوله، در گوشهای از باغچهی آپارتمان به خاک سپردمت.
درست مثل کودکیام، مثل جوانیام که آرزوهایم را به گور سپردم. مثل زندگیای که اصلا شبیه زندگی نبود.
تو را که به خاک میسپردم، زنی کنارم نشسته بود که آرزوهای از دست رفتهاش را، جوانیاش را، خندههایش را به دست خاک سپرده بود.
اما من با تو عهد بستم که ما دوباره ریشه میزنیم. دوباره سبز میشویم. با تو عهد بستم روزی دوباره در دنیایی قشنگتر همدیگر را میبینیم. با تو عهد بستم قوی بمانم و بجنگم مثل تو که برای زندگی جنگیدی.
و برایت خواندم
خونهی ما دورِ دوره
پشت کوه های صبوره
خونهی ماست اونور آب
توی رویاست، توی یه خواب
خونهی ما قصه داره
آلبالو و پسته داره
پشت خندههای گرمش
آدمای خسته داره...
شنبه ۱۶ دی ماه ۱۴۰۲ ساعت ۸:۰۰