استاد جان
خاطرتان هست، چهار سال پیش را میگویم. ۱۸ دی ماه ۹۸. شنبه روزی بود. کارگاه داشتیم. وقتی خبر رسید که ۱۷۶ نفر در آسمان، پُر آرزو پر کشیدند، ما روی زمین جان دادیم. خاطرت هست در گروه گفتیم:" حال هیچکدوممون خوب نیست، میشه امروز کلاس نباشه؟" شما گفتید:" بیایید بچهها، حالِ هیچکس خوب نیست. بیایید با هم حرف بزنیم بلکه دلمون آروم بگیره. بیایید تنهایی غصه نخوریم"
آمدیم، اما چه آمدنی. تکه تکه بود قلب هر کداممان.
خاطرتان هست، وقتی آمدید و روبروی ما ایستادید گفتید:" از صبح هر چی گشتم هیچ واژهای برای این اتفاق پیدا نکردم. حتی به کتاب رضا براهنی هم سر زدم. اما اونجام چیزی نبود. منی که هر وقت واژه کم میارم میرم سراغ کتاب رضا براهنی هیچی پیدا نکردم. لال شدم."
گریه کردید. تمام هیکلتان از هق هق گریه تکان میخورد و ما، وای وای ما درد، ما فقدان، ما سوگ، ما خشم، ما بیچارگی. هیچکدام نتوانستیم تسکین دیگری باشیم، بس که درد بزرگ بود و غم جانکاه. زخمی بودیم. زخمیهایی که هیچ مرحمی برای زخممان نبود. هنوز هم بعد از چهار سال این زخم باز است.
استاد جانم
آنها رفتند و ما ماندیم با روحشان که مدام میپرسند:" به کدامین گناه؟" و ما شرمگین برای بیجوابی. بعد از آن انگار خونشان دامن این سرزمین را گرفت. دیگر روی خوش ندیدیم. درد، مرگ، مصیبت، بلا، جوانمرگی، اعدام، مُردنهای بی تشییع، شلاق، حبس، دیوارنویسی، فقر فقر فقر ...
آری، شما رفتید و آه جگر سوز بازماندگانتان دامن این سرزمین را گرفت. ما ماندیم با فریادهایی که در گلو بغض شد. با اشکهایی که تا همیشه میبارد.
آری، خونِ تک تک شماها و نفرین و فریاد بازماندگانتان تا ابد دامن این سرزمین را خواهد گرفت.
دوشنبه ۱۸ دی ماه ۱۴۰۲ ساعت ۲۲:۴۵