برای روز سوم، یعنی دیروز، ایده های بیشتری داشتم! انتظار داشتم هرچی جلوتر میرم ایده هام ته بکشه ولی برعکس، بیشتر شد!
دیروز تصمیم گرفتم، اراده ام رو روی تمرکز کردن بذارم. یعنی چی؟ یعنی اینکه تو تایم های 25 دقیقه ای، که با تایمر اندازه می گرفتم و مشغول یک کار مشخص مثل درس خوندن بودم، تعداد دفعاتی که حواسم پرت میشه و یهو به خودم میام می بینم ذهنم اصلا اینجا نیست، بیشتر از 6 بار نشه!
که خب بیشتر موقع درس خوندن این کار رو کردم، اما جدا از اون موقع پادکست گوش دادن و موقع پیاده روی هم امتحانش کردم. موقع درس خوندن هیچوقت بیشتر از 6 بار نشد ( خیلی وقتا 6 بار شد و انگار بعد از اینکه چوب خط ششم رو می کشیدم با اراده مضاعف جلوی بار هفتم رو میگرفتم!)، موقع پادکست گوش دادن هم، خب خودتون فرض کنین وقتی هنزفری تو گوش تونه و از محتویات چیزی که می شنوین، یادداشت هم بر می دارین، واقعا چقدر جا داره حواس تون پرت بشه؟

کلا حس می کنم هر چقدر موقع یک کار درگیر تر باشیم، کمتر حواس مون پرت میشه و فکرای تکراری، نشخوار فکری، اتفاقات ناخوشایند یا حتی خوشایندی که قبلا افتاده، ترس از آینده، یادآوری گذشته و غیره و غیره و غیره میاد تو ذهن مون. مثلا من کلا خیلی اهل نشخوار فکری و فکرای وسواسی ام ولی، یه بار که آشپزی رو امتحان کردم آخرش یهو به خودم اومدم دیدم هیییچ کدوم از اون فکرای تکراری و آزار دهنده اصلا نیومدن!
البته مهم اومدن یا نیومدن اون فکرا نیست مهم اهمیت ندادن بهشونه. چون تو همین چالشی که دیروز امتحانش کردم، کلی فکر رد می شد ولی چیزی که من به عنوان حواس پرتی در نظر می گرفتم وقتی بود که، به خودم میومدم می دیدم در گیر اون فکر شدم.
و خب تمرکز، قدرت خیلی خوبیه. نمیدونم اینو از کجا شنیدم شاید تو سری پادکستای این نقطه بود، ولی میگفت ذهن ما خیلی قدرتمنده، و تمرکز همون ذره بینیه که این قدرت رو مثل نور خورشید یه جا متمرکز می کنه، و رو هر جا متمرکز بشه قدرت سوزوندنشو داره. در واقع یعنی شما رو هر چیزی که سعی کنین با نهایت وجودتون تمرکز کنین، بعد یه مدت کوتاه پیشروی حیرت انگیزی دارین!
خلاصه که خوب بود و حس و حال خوبی داشتم کلا دیشب... البته نا گفته نمونه که تو 25 دقیقه ای که برای پیاده روی در نظر گرفتم، یکی دو بار بیشتر از اون 6 بار حواسم پرت شد.. حق بدین خب! آدم تو تنهایی خیلی راحت تر تمرکز می کنه تا وقتی که کلی آدم، کلی مکان، کلی بو و کلی چیز دیگه می بینه و هر کدوم شون قابلیت اینو دارن که ذهن مونو به یه طرف بکشن.
ولی، زندگی کردن، اکثرش چیزی جز حضور در لحظه نیست... بد نیست که به گذشته نگاه کنیم و ازش درس بگیریم یا به آینده نیم نگاهی بندازیم و یه دور اندیشی داشته باشیم، ولی توش غرق نشیم... بعضی وقتا به خودم میام می بینم اونقدر درگیر شناخت فلسفه های زندگی ام، که اصن زندگی نمی کنم... حس نمی کنم.. غذا میخورم در حالی که حواسم به غذا نیست، ورزش می کنم ولی ذهنم یه جای دیگه است... مشکل اکثرمون اینه که موقع استراحت به فکر کاریم و موقع کار به فکر استراحت.. و این، زندگی نیست... زندگی چیه مگه به جز همین لحظه ها؟!
تو پادکستای این نقطه ( گوش بدین حتما واقعا جالبه!)، یه بار گفت افکار اتفاقی، احساسات اتفاقی برامون رقم میزنه. و دیروز، وقتی برای غلبه کردن به این افکار اتفاقی تلاش کردم، حالم، خیلی بهتر بود، امتحانش کنین!