سلاممم به همگی
این داستان خیلی پرکشش و جنایی هست لطفا سروقت بخونید تا از خواندن لذت ببرید
(دوستان این داستان رو خودم نوشتم ولی داستان قبلی برای من نبود برای برادرم بود (نامه ای از مرده) داستان رو تازه دیدم خیلی نقص داشت برای همین ادامه ندادم
ولی خیالتون راحت این داستان نقص داستانی نداره
عنوان داستان: هزار و چهار
پارت اول — پیدا شدنِ یک مرد
در طبقهٔ پنجمِ آپارتمانِ نیمهبهقدمتِ ریاحی، سکوت شبیهِ یک دیوارِ سنگی بود؛ هر قدمی که روی راهرو میافتاد، انگار سنگفرشِ ساختمان آن را میشنید و ثبت میکرد. سرهنگ فرزاد نادری از پلهها بالا آمد؛ مردی که سالها پروندهها را باز و بسته کرده بود و حالا چهرهاش مثل همیشه آرام اما جمعوجور بود. درِ آپارتمان باز بود و جلوی در مردمی جمع شده بودند: همسایهها، نگهبان، خدیجه خانهدار و لیلای رنگباخته که اشک در چشم داشت و مدام به داخل نگاه میکرد.
آنجا اتاقِ کارِ ماکان ریاحی بود؛ میز چوبی، قفسهٔ کتاب، و یک چراغِ زمینی که نورِ کمرنگاش میز را بتیغِ آرام نشان میداد. ماکان روی صندلیاش افتاده بود؛ پیراهنش باز، گردنش کج، چشمهای نیمباز. خون نه چندان زیاد دورِ سینهاش جمع شده بود. روی میز یک فنجانِ چای نیمهتمام بود، یک قوطی مربا، و یک پاکتِ کوچک که لبهاش کمی چروکیده. دستکش چرمیای کنار پنجره افتاده بود، فقط یکی — انگار برای صحنه گذاشته شده بود.

فرزاد نزدیک شد و با حوصله شروع به بیرون کشیدنِ شواهد کرد. هیچ علامتی از شکست یا کشمکش ظاهری دیده نمیشد؛ فرش کفِ اتاق تمیز بود و هیچ مبل جابهجا نشده بود. درِ اتاق از داخل قفل نشده بود اما پنجرهها بسته و پردهها کشیده بودند. پزشکی قانونی به او گفت تعدادِ ضربهها کم
است؛ یک برش سطحی روی سینه که عمقش با خونِ اطراف همخوانی نداشت. دستگاهِ قلبی نشانی از ایستِ ناگهانی نشان داد. سؤالی که در همان لحظات در ذهن فرزاد مانند یک مگس میچرخید این بود: آیا آن برش، علتِ مرگ بود یا نمایشِ یک قتل؟
در جیبِ کتِ ماکان چیزی پیدا شد: یک تکهٔ کاغذ که سه کلمه رویش نوشته شده بود با خطی شتابزده: «صبح — گلخانه — 1004». هیچکس کنارِ اتاق نبود که بپرسد این یعنی چه. فرزاد کاغذ را در پاکتی گذاشت و چشمش به قفسهٔ کتابها افتاد؛ یکی از کتابها به باغبانی مربوط بود و بینِ صفحاتش یک گلِ خشک شده و یک قطعهٔ عکس کوچک از یک مرد و یک بچه دیده شد. عکس قدیمی بود؛ گوشههایش خورده اما لبخندِ مرد و بچه هنوز واضح بود. نامنویسی روی برگِ عکس نبود.
همسایهها حرف میزدند؛ یکی گفت ماکان آدمِ درگیری نبود، دیگری گفت او چند هفته قبل با شریکش، کامبیز، دعوا داشته. لیلا، همسرِ مقتول، با صدایی که تکهتکه میشد گفت: «ماکان دیروقت کار میکرد. من آخر شب او را دیدم، گفت چند ایمیل باید جواب بدهد. من رفتم خوابیدم.» بعد از چند دقیقه، او بهطرزی غیرمنتظره نفسِ عمیقی کشید و ادامه داد: «فنجانِ چایش همیشه روی میز بود. او همیشه خودش چای را میریخت.»
نگهبانِ ساختمان گفت ساعتِ یازده و نیم کسی را دیده که با کتِ تیره از درِ پشتی داخل شد، اما صورتش را تشخیص نداد. خدیجه گفت صبح وقتی ظرفها را برداشتم، یک گلدانِ کوچک که همیشه کنارِ درِ حیاط بود، نبود. «گلدانِ پرتغالیها» — او این اسم را گفت، انگار برایش معنی داشت. مهرداد، جوانِ باغبان، غایب بود؛ او معمولاً صبح زود آنجا بود، اما امروز دیر رسید.
سرهنگ شروع کرد به پرسشِ افرادِ نزدیک؛ هر کس حرفی زد، فرزاد آن را با آرامش روی دفترش علامت میزد. از همه پرسید که آیا ماکان دشمنی داشت، آیا کسی تهدیدش کرده بود، آیا مجموعهٔ کارهایش به خاطر پول در خطر بود. کامبیز که شریکِ تجاریِ ماکان بود، با عصبانیتِ پنهان گفت: «بله، اختلاف داشتیم. اما من آن شب در جلسه بودم. از من پول خواست و من گفتم نه. آیا این کافی است برای کشتن؟» نگاهش تند و کوتاه بود؛ شانههایش سفت شده بود.
پزشکی قانونی تلفنی به فرزاد اطلاع داد: نمونهٔ اولیهٔ خون نشان میدهد در خونِ ماکان ردِ مادهای شیمیایی دیده شده که آرامبخشِ قویست. با دوزِ معمول این ماده، مرگ آنی ممکن نیست مگر اینکه با عاملِ دیگری همراه شده باشد. به عبارت دیگر، این مرد یا با ترکیبی اشتباه مواجه شده یا قبل از وارد شدنِ برشِ سینه، حالش بد شده بود. این نکتهٔ اصلیِ کار بود: آیا قاتل اول او را خوابانده و بعد برای اغتشاش صحنه، تیغهای گذاشته؟ یا اساساً چیز دیگری رخ داده است؟
در کشویِ میز، فرزاد یک پاکتِ نامهٔ نیمهبسته پیدا کرد. داخل نامه رسیدی مربوط به یک گلخانهٔ محلی بود؛ تاریخِ رسید چند روز قبل بود و نامِ خریدار با قلمِ محکم نوشته شده بود: «ماکان ریاحی». شمارهٔ صندوقِ گلخانه هم در گوشهٔ رسید نقش بسته بود: 1004. فرزاد این دو شماره را با هم جمع کرد؛ اسمِ گلخانه، رسید و تکهٔ کاغذی که در جیب مقتول بود. نشانهٔ واضحی بود اما روشن نبود به چه کسی اشاره دارد.
ساعاتی بعد، نگهبانِ طبقه با دستانی که هنوز از ترس میلرزید، گفت: «من نیمهشب چراغِ راهپله را دیدم که خاموش بود. رفتم ببینم، دیدم درِ پشتی باز است. من در را بستم و دوباره رفتم. صبح که آمدم، اینجا را دیدم.» نگهبان مثل کسی که میخواهد چیزی را پنهان کند، نفسِ کوتاهی کشید و چیزی نگفت. فرزاد نگاهش را روی او ثابت کرد؛ آدمها در چنین لحظاتی یا چیزهای مهم میگویند یا هیچ چیز.
در گوشهٔ میز، درست زیر یک گلدانِ تُقتُقِ قدیمی، چیزی براقی خودنمایی میکرد: یک کلیدِ کوچکِ قدیمی. کلید شکسته نبود اما رویش حرفهایی ناخوانا حک شده بود؛ فرزاد آن را برداشت، با نورِ موبایلش نگاه کرد و چیزی را دید که قلبش را تندتر کرد — روی کلید عددِ 1004 با حروفی ریز حک شده بود. او کلید را در دستش چرخاند؛ بویِ فلز و خاکِ نرم به مشامش آمد. کسی عمداً این کلید را روی میز گذاشته بود، درست جایی که هر بازدیدکنندهای آن را میدید.
او کلید را در پاکتی گذاشت و به دفتر برگشت. اما چیزی دیگر هم بود که انگشتِ او را روی صورتِ اتفاقات فشار میداد: یک پاکتِ سفید کوچک، تاخورده و چسبیده، که روی درِ آن با خودکار نوشته شده بود: «برای فرزاد». خطِ روی پاکت خطِ آشنایی بود؛ نه خطِ یک اداره، خطِ کسی که با احتیاط و با دستِ لرزان نوشته بود. فرزاد آرام پاکت را باز کرد. داخل تنها یک ورقِ سفید کوچک بود و رویش یک جمله کوتاه با خطِ دستِ ماکان: «اگر این را دیدی، به صندوقِ 1004 سر بزن. کلید همانجاست. نگذار این قصه بمیرَد.»
چشمانِ فرزاد درشت شد. او چند بار جمله را خواند؛ حروف روی کاغذ تکتک معنی گرفتند. چرا ماکان باید برای او این را مینوشت؟ چرا کلیدِ صندوق را روی میز میگذاشت و پاکتی با نامِ او برمیداشت؟ آیا ماکان میدانست که قرار است اتفاقی برایش بیفتد؟ یا کسی قصد داشت فرزاد را وسطِ پرونده قرار دهد؟
او پاکت را در جیبِ کت گذاشت و هنوز تلاش میکرد مرتب فکر کند که چرا نامِ او روی پاکت بود که صدایِ پایی از راهرو شنیده شد؛ نه شتابزده، بلکه آرام، مثل کسی که مطمئن است هنوز فرصت دارد. فرزاد سرش را برگرداند؛ لیلا با چهرهای خالی از همهٔ آنچه قبلاً دیده بود، ایستاده بود و نگاهی داشت که زیرِ آن چیزی شبیهِ اصرار یا انتظار پنهان بود.
او خواست چیزی بگوید اما فقط لبهایش تکان خورد و به جای حرف، دستش را به سمتِ پاکت کشید که فرزاد در جیبش گذاشته بود. نگاه لیلا به پاکت بود؛ سپس به فرزاد. در چهرهٔ او چیزی بود که فرزاد تا آن لحظه ندیده بود — نه فقط غم، یک نوع آرامشِ پنهان و ترسِ کنترلشده.
فرزاد قبل از آنکه بتواند چیزی بپرسد، از توی جیبِ خود کلیدِ 1004 را بیرون آورد و آن را روی میز گذاشت. صدای کلید روی چوب تیز و شفاف بود. لیلا نفسش را حبس کرد. برای چند لحظه، کلِ اتاق به سکوتی سنگین فرو رفت؛ انگار همه منتظر بودند که چیزی، به ناگاه، روشن شود.
اما هیچچیز روشن نشد. تنها چیزی که مثل علامتی سرد در دستِ فرزاد باقی ماند، نامهٔ ماکان با همان جملهٔ کوتاه بود و کلیدی که عددِ 1004 رویش حک شده بود. فرزاد میدانست این دو خواستِ هدفدارِ کسیاند؛ یا دستِ مقتول در میان بود، یا کسی صحنه را چیده بود تا او را وارد بازی کند.
قبل از آنکه درِ اتاق بسته شود و دوستانهها و همهمهٔ همسایهها شروع شود، فرزاد به یک نکتهٔ ساده فکر کرد: هر کلید، هر نامه و هر عکس، یک انتخاب است. کسی انتخاب کرده بود که اینها دیده شوند؛ کسی خواسته بود پیامی منتقل شود — و آن پیام صریح و آشکار نبود. او کاغذ را دوباره لمس کرد و بار دیگر جمله را خواند: «نگذار این قصه بمیرَد.» سپس، کلید را بین انگشتانش چرخاند و احساس کرد سردیِ آن انگار تا مغزِ استخوانش نفوذ میکند.
در آخرین ثانیهٔ پارت اول، فرزاد سرش را بالا آورد و به لیلا گفت با صدایی که نه خونسرد بود و نه آمرانه؛ فقط پرسشی که از لبهٔ لبش میآمد: «کی این را گذاشت؟ چرا اسم من؟» لیلا به نقطهٔ نامعلومی خیره شد، لبهایش حرکت کرد اما هیچکلمهای نیامد؛ به جای آن، دستش را روی قلبش گذاشت و یک کلمهٔ کوتاه و آهسته گفت که مثل چوبی خشک در دلِ اتاق ترک برداشت: «او منتظرِ کسی بود.»
در همان لحظه درِ آپارتمان آرام بسته شد، اما تصویرِ کلیدی که سرد و سنگین روی میز افتاد و نامهای که نامِ فرزاد رویش نوشته شده بود، در ذهنِ او حک شد — و با آن، پرسشی که از لبهٔ داستان میخروشد و به پارت دوم میرود: چرا ماکان کلید و نامه را فقط برای او گذاشته بود؟
خب دوستان به پایان پارت اول رسیدیم اگه دوست دارین پارت بعدی رو ببیند حمایت کنید مرسی که تا اینجا خوندید تا داستان بعدی میبینمتون💚