Mani
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

آخرین تصویر..

با برخورد نور خورشید بر چشمانم، تا نیمه، بازشان کردم.
دستم را روی تخت کشیدم و با احساس خالی بودن از جایم پریدم، درحال یافتنش بودم که دیدم بر روی صندلیِ کنارِ تخت لم داده‌است
با اینکه متنفربودم از نور خورشید، اما وقتی بر صورتش می‌افتاد عجب دل میبرد از این دیوانه..
خیره کننده‌ بود..!
لب‌هایم را با زمزمه‌ی صبح بخیر از هم باز کردم و او هم جوابم را با"صبح خودت بخیر" داد.
تنم را با زحمت از آن تختِ سفت کندم و دستهایش را گرفتم،
به سمت اشپزخانه بردمش و صندلی غذاخوری را عقب کشیدم و او نشست.
با عجله نیمرویی درست کرده و داخل بشقاب ریختم.
طبق عآدت همیشگی‌ام لقمه‌‌های کوچکی گرفته و در دهانش می‌گذاشتم، او هم خنده‌ای گوشه‌‌ی لبش می‌نشست..
نگاهم میکرد، اما دیگر برق چشمانش را نمیشد دید.
روزهای اول این موضوع ترسناک بود برایم، اما حال عادت کرده‌ام؛
زیرا هرچه هم باشد خالق این منِ جدید بودند و مانند قبل زیبا..!
جدا از خالق، از چشمانش میتوانم بعنوان آلت قتاله نیز یاد کنم..
آلتی که بدون قطره‌ای خونریزی با هربار نگاه به من، جانم را میگرفتند.
همیشه در فکر این بودم که نکند چشم‌هایش درگیر کسی دیگر، جز من شوند؟!
این فکر روز و شب را از من گرفته بود، مخصوصا وقت‌هایی که بدونِ من میرفت بیرون..!
فکر اینکه با نگاه‌هایش کسی را دیوانه کند همانند موری از درون مرا میخورد..
قرار شد تصمیمی سخت و غیرقابل بازگشت بگیرم، برایش سخت خواهد بود..میدانستم.
اما من ازاینکه با دغدغه زندگی کنم خسته شده بودم.
آن نگاه‌های حیرت‌انگیز و چشم‌های جادویی‌اش تنها برای من بودند.
یادم است آن شب آنقدر دوئیده بود که نفس زدن‌هایش کل خانه را برداشته بود، صدایش هم ازشدت جیغ‌‌هایی که زده بود، گرفته و خش داشت..
دخترک سربه‌هوا!
هیجوقت حرف‌هایم را گوش نمیداد..
از دیدنِ چاقوی روی میز وحشت‌زده شده بود، ولی من که نمیخواستم به او آسیب بزنم!
فقط میخواستم کمی بازی کنیم..
در تمام صورتش، چشمه‌ای از التماس جاری میشد و دور تیله‌های سبزرنگش را اشک فراگرفته بود..
صدایش میزدم اما هق‌هق‌هایش اجازه‌ی شنیدن، برایش نمیدادند..
پس ارام‌ارام نزدیکش شدم و شربتِ مورد علاقه‌اش را تعارف کرده و اطمینان‌خاطر دادم که ترسی ازمن نداشته باشد..
ابتدا کمی ترسید ولی بعد از بوسه‌ای که بر پیشانی‌اش زدم اندکی از ترسش فرو ریخت..
دقایقی نگذشت که خوابش گرفت
دستم را بر پوست نرم و لطیف صورتش کشیدم و چشم‌هایش را لمس کردم..تا به خودم آمدم خنده‌ای روی لبم جا خوش کرده بود.
نمیتوانستم فراموش کنم..
آن فریاد‌هایِ بعد از بیدار شدنِ آنروز را!
در سرم داشت اکو میشد..
و من داشتم خوشحالی میکردم به اینکه آخرین تصویرِ چشمانش چهره‌ی من بود.
با شنیدنِ صدایش از حس‌وحال آن‌شب بیرون آمدم:
_میشه منو ببری سمت اتاق؟
سرم را میخواستم برای تایید تکان بدهم که یادم افتاد نمیبیند..!
پس بعداز گفتنِ "حتما" دست هایش را گرفته و به سمت اتاق بردمش.

^نوشته های یک سایکو^
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید