
سردرد امانم را بریده است. دراز که میکشم سرم سنگین
میشود و انگار سنگی بزرگ در میان افکارم افتاده است.
سرپاهم که بِایستم زمین زیر پایم میلرزد؛ این هم دلیلی
دیگر برای منفجر کردنش !
نه میتوانم بخوابم، نه میشود بیدار بمانم. در میانِ این مرزِ
نازک هوشیاری، درد همچون موجی درون جمجه ام
میپیچد و هر تپش چون پتکی است که یادم میآورد هنوز
زندهام.
گیج و مات بر روی تختم نشستهام. تا میخواهم از سکوت
لذت ببرم گوشم بر تیک تاکِ ساعت فوکوس میکند. چک
چک آب را هم که فاکتور بگیریم نفسهایم، خود مزاحمِ
آرامشم شدهاند.
بیخیالِ لذت بردن میشوم و برای گذراندنِ وقت دفترچه
خاطراتِ کوچکم را که همیشه درکنارم است، درمیآورم.
صفحاتش را ورق میزنم، بیشترشان راجع به روزهای
خوشمان است که با او داشتهام.کلمات را لمس میکنم.
نه با چشم، بلکه با دل.
هرخط بوی خاطرهای قدیمی را میدهد. بقیه صفحهها هم
دست نوشتههای بی سروتهی هستند که یادرهنگام مستی
و یا هم در اوقات تلخی نوشتمشان.
چقدر دلم برایش تنگ شده است..
صدای در باعث میشود به سختی تنِ بیحس شدهام را که
انگار سالهاست از جایش تکان نخورده، به سمتِ در
بکشانم.
با دیدنش ازچشمیِ در، لبخندی وقت نشناس روی لبهایم
مینشیند و زیر لب"چه حلال زادهای" زمزمه کرده و در را باز
میکنم.
تا وارد میشود غرغرهایش راجع به بلایی که سر خانه
آوردهام شروع میشوند. شانه هایم را بالا میاندازم.
" سردرد داشتم....یه کم.."
"با حرص میگوید:
"سردرد که دلیل این همه ریخت و پاش نمیشه!!"
صدایش مثل موسیقی ای آشناست. نه بخاطر تکرارش،
بلکه بخاطر تُن زیبایش.
شروع میکند به مرتب و جمع کردنِ آن بازارِ شام و من در
لابلای این آشفتگی، فقط محو او هستم.
حرکاتش سریع و دقیق است. صدای جابجا شدنِ وسایل و
سوتِ ملایمِ قهوه ساز، تنها موسیقی این خانه شده است.
او با نظمی بی رحمانه کتاب های روی میز را روی هم
میچیند، جای لیوانِ دیروزم را عوض کرده و غرغرهایش زیر
لب، هنوز پابرجاست.
با سینی ای که شامل دو فنجان است به سمتم می آید.
بلند میشوم تا بگیرم اما نمیتوانم خودم را کنترل کنم و
چشمانم تار شده و دردی که لحظه ای قبل فلج کننده بود،
حالا تبدیل به احساسِ از هم پاشیدنِ تک تک اتم های
وجودم میشود.
کنارم مینشیند. آن چهره ی زیبایش نگران است.. صدایش
ملایم شده و لرزان میگوید:
"حالت خوبه؟..وقتش نیست بری پیش دکتر؟"
چیزی نمیگویم. نمیخواهم هیچ نگرانیای باشد تهِ دلش.
اما دروغ چرا، وقتی این نگرانی برای من، برای حالِ من
باشد آنچنان بدم هم نمیاید..
داغیِ فنجان، گرمای دلچسبی به کفِ دستم میدهد.
انگشتانم را روی لبهی فنجان میکشم.
"وقتی اون دفترچه رو باز کردم دیدم که چقدر خاطرات
خوبی داشتیم و الان فقط حسرتشون باقی مونده. اون
وقتا که همه چی سرجاش بود.... تو نبودی."
سرش را کج کرده و نگاهش از روی فنجان، به چشمانم
میافتد.
"لوس نشو. از کِی انقد احساساتی شدی که دلتنگ بشی؟"
نه من چیزی میگویم و نه او ادامه میدهد. شاید چون آن
نگاهِ مرا- آن حالت نیمه خالی، نیمه رنجیده- در چشم
هایم را دیده است...
با صدایی بغض کرده لب باز میکند.
"ببین.. من فقط نمیخوام توی این حال ببینمت. وقتی
اینطوری حرف میزنی، انگار کل خونه سرد میشه!"
نفسش را حبس کرده و کمی خم میشود جلوتر؛
"این دفترچه خاطراتت... بندازش بره، یا یجا بزارش که از
خودت دور باشه.."
لحظه ای بعد ازاین حرفش در سکوت میمانیم. اما بین
سکوت و قاطعیتِ لحنش، چیزی نرم ترپیدا میشود؛
چیزی مثل دل نگرانی. صدای خسته اش محیط خانه را
در برمیگیرد.
"منم دلتنگت شدم. ولی یاد گرفتم باهاش قهوه درست
کنم، نه درد بکشم. ولی....."
او حرفش را نیمه تمام رها میکند. آخرین جملاتش هنوز
در هوا میچرخند.
فنجان را پایین میگذارد. صدای برخوردش با میز شکافِ
کوچکی در سکوتِ فضا ایجاد میکند.
دیالوگ های زیادی در سرم هستند اما زبانم نمیچرخد برای
گفتنشان و فقط آن چشمانِ براقش را نگاه میکنم. احتمالا
چشمان من هم کمی پر شده اند.
بعد از چند ثانیه با شانه ای افتاده میگوید:
"من...نمیخواستم ناراحتت کنم، فقط نمیخوام بخاطر
رفتنِ من اوضاعت داغون بشه.."
دستش از کنارِ فنجانِ روی میز میلغزد و نزدیک دفترچه
میرود. صفحه ی اولش باز است. چشمانش روی آن می
افتد، خط خطی شده و قسمت بالایی اش پارگی ای دارد.
"بازم میگم..لطفا این رو بزار کنار. این دفتر فقط دلت رو
بیشتر توی خودش میکُشه."
بدون هیچ حرفی سرم را روی شانه اش می گذارم، که
مساوی است با ریختن اولین قطره از چشمم.
حس گرمایی ظریف را به من انتقال میدهد، گرمای
انسانی... چیزی واقعی تر از هرچیزی که تا آن لحظه حس
کرده بودم.
دیگر صدای تیک تاکِ ساعت را نمیشنوم. فقط صدای
قلبش است که حواسم را به خود پرت کرده. شاید هم
صدای قلبِ نامنظم خودم است که گمان میکنم از درونِ
اوست..!
لبخند خفیفی میزنم و دستم را میبرم تا دستش را بگیرم.
لمسش میکنم. پوستش سرد است...سردِ غیرعادی.
سرش را به سمتم خم میکند و نگاهش دوباره در چشمانم
فرو میرود. اما فقط برای یک لحظه و بعد... خالی میشود.
دیگر بوی قهوه نمی آید و صدای نفس کشیدنش قطع
شده است.
نه قهوه سازی وجود دارد، نه فنجانی و نه حتی خانه ای..!
به فنجانی که نیست نگاه میکنم. انگشتانم هنوز شکلِ آن
را حفظ کرده اند ولی دستانم خالیست.
نگاهم میافتد به دفترچه ای که روی میزِ فلزیِ کنار تخت
قرار دارد.
همان دفترچه ای که هرروز برای نوشتن توهماتم به من
میدهند. صفحه ای سفید، که رویش با خودکار آبی نوشته
شده "موضوع امروز: افرادی که باز میگردند."
سرم را بالا میگیرم. فقط سایه های هندسیِ روی دیوارهای
رنگ پریده ی اتاق، که هر چهارضلعش را میشناسم به
چشم می آیند. صداهایی از راهرو می آید.
صدای کلید ها، صدای زنجیر کفش پرستار ها، صدای فریادِ
دختر ها...
سایه ی او روی زمین را، هنوز میبینم. هنوز لرزشِ گرمای
خیالی اش در بدنم مانده است. با صدایی خفه زمزمه
میکنم:
"تو واقعا.. نبودی؟ یعنی برنگشته بودی.؟"
پاسخی نمی آید. چکیدن آب از شیرِ قدیمیِ کنار سینک، با
نظمی دقیق و همان ریتم همیشگی شنیده میشود.
ساعتِ سمجِ روی دیوار هم در این سکوتِ پر درد، بدون
توقف ادامه میدهد. تَک...تَک...تَک...
حال من مانده ام، بین دلتنگی و بیداری ای که به خواب
میماند؛ در این سلولی که هیچ ردی از او، جز گرمای خیالی
اش باقی نمانده است.
او برای همیشه مرا ترک کرد و من این زندگی را_