دفتر چرک نویسم را یکییکی ورق میزم تا به صفحات سفید میرسم..
تا الآن نزدیک به 20متن را رد کردهام؛
متنهای نصفه و نیمه..!
متنهایی که فقط تا خط سوم و گاه چهارم نوشتهشدهاند..
دستم را میبرم لای دفتر و صفحهی اول را میآورم..
مدادِ سختجانو وفادارم را برمیدارم و نوکش را برروی کاغذی که نصفش متن است و نصف دیگرش خالی،تکیه میدهم.
چشمانم را در سمت خطوطِ نوشتهها میکشانم..
قصدم این است که تمامشان کنم،اما حتی یک کلمه هم مسیرش به سرم، نمیخورد..!
به مغزدستور فکرکردن میدهم و اومرا به سادگی پس میزند..انگار که مغزم قفلی از جنسِ بازنشدن خوردهاست..
آن صفحه را رد میکنم و به سوی صفحهی بعدی میروم..
اندکی میاندیشم.. سرم سفیدتر از کاغذِ روبهرویم است، پوچ و خالی.
چشمهایم را میبندم تا شاید درسرم معجزهای رخ داده و فرهنگ لغاتش برگردد...این بار نه تنها سرم بلکه صداهای اطرافم نیز کور میشوند و اوقات این سکوتِ بیرحم را فقط تیکتاکِ ساعت برهم میزند...بیآنکه اختیار دردستم باشد، دمِ نفسم با تیک وبازدمم با تاکِ ساعت هماهنگ میشود وتنها اتفاقی که دراین حالت میافتد دیدنِ نقطهای تیره و تنها که شباهت عجیبی هم به من دارد، است..
بعداز چند دقیقه ماندن درهمان جو و نگرفتنِ نتیجهای، چشمانم را بازمیکنم...این بار مطمئن میشوم که کلماتِ در سرم کوچ کرده و ازآنجا رفتهاند..
بین خودمان بماند، ولی حق دارند، بس که فقط به (او) فکر کردم و انها رانادیده گرفتم..!
در آخر،کدامشان قرار بود تنهایم نگذارد؟
با واژگان قراری نداشتهام اما با او که داشتهام چرا رفت.؟!
قطرهی ایستاده درگوشهی چشمم باعث میشود از به یادآوردنِ (او) دست بکشم...
دفترم را با ناامیدی میبندم و مداد را ازمیان انگشتانم رها میکنم..
درفکر فرو میروم..
فکر اینکه آیا سرنوشت این نوشتههای نحس و بیپایان هم مانندِ زندگیِ من میمانند یا روزی به نهایت میرسانمشان..؟
مثل جوکی غمگین است این موضوع!
منظورم این است که وقتی حتی زندگیِ من بیپایان است چطور میتوانم به فکرِ تمام کردنِ این نوشتههای بیجان و روح باشم..؟!