Mari anbarestani
Mari anbarestani
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

داستان«وایتکس»

وایتکس
وایتکس

حواسم نبود دستم خورد به نوشابه، قلپ قلپ نوشابه سرریز شد روی فرش، نمی‌دونستم چیکار کنم، فرش نو بود، شاید دو ساعتم نبود که پهنش کرده بودیم، گریم گرفت، خیلی ترسیده بودم نمی‌دونستم بگم اینقدر احمق و سهل انگارم که فرش قشنگ و گرونمون رو تر زدم بهش رفت.دویدم رفتم یه تاید و وایتکس برداشتم، سریع باهم قاطیشون کردم شروع کردم سابیدن فرش، یهو دیدم یه تیکه فرش سفیدتر شده، نگو وایتکس زیادتر از حد معمول ریختم، قلبم داشت وایمیستاد،ذهنم قفل کرد، نه قبل نه بعد، همون یه تیکه مونده بود، واقعا مرگ برای من جایز بود، به فرید چی بگم؟ بگم اینقدر احمق و سهلنگار بودم که نباید اصلا وایتکس استفاده می کردم!
با خودم گفتم آروم باش، قتل که نکردی گشتمو گشتم تو افکار پلیدم، یه فکر بکر پیدا کردم، پریدم در خونه همسایه روبرویی بعد یکم سلام علیک،گفتم: سلام سپیده جان من امروز خونم، شوهرمم رفت بیرون دیر میاد، اگه تیدا جوون دوست داره می‌تونه بیاد پیش من تا براش کتاب بخونم، قصه بگم، نقاشی کنیم، آخه قبلا خیلی می‌گفت لیلی جوون پس کی با من بازی می کنی همش با بچه های دیگه بازی می کنی، امروزم برای تیدا.سپیده جوونم مثل اینکه خیلی کلافه شده بود از دست تیدا، گفت: وای چه خوب، منم الان میخواستم یکم به کارام برسم این بچه نمیذاشت، بیاد اونجا من یه نفسی بکشم؛ الان میفرستمش.سریع رفتم داخل، یه بطری آب با در باز گذاشتم نوک میز، تیدا اومد تو، یه بغل محکمش کردم، گفتم: عزیزم بشین تا برم وسایل نقاشی بیارم.
تیدا خیلی شیطون بود و نمیشد یه جا بندش کرد از جاش بلند شد گفت: میتونم یکم تو خونتون راه برم، تو اتاقا، گفتم: چرا که نه عزیزم، فقط هرچیزی خواستی برداری به من بگو.چشم لیلی جوون.رفتم وسیله های نقاشی آماده کردم، گفتم: بیا اینجا تو اتاق نقاشی شروع کنیم. اومد یکم گذشت باهم حرف زدیم، کشیدیم تا گفت: من تشنه مه، یه نگاه کردم بهش و فرصت مناسب دیدمو گفتم: بدو برو تو آشپزخونه یه لیوان آب برای خودت بیار، آب خنک خواستی تو یخچال هست. فقط بدو کلی بازی که باید انجام بدیم.تیدام از خدا خواسته سریع رفت، تو دلم گفتم الان که بخوره به بطری و یه نفس راحت بکشم. یک دقیقه گذشت و صدایی از تیدا نیومد. رفتم تو آشپزخونه دیدم داره با لیوان آب میخوره، بطری آبم سرجاش بود، گفت: لیلی جوون این بطری آبی که گذاشته بودید روی میز خیلی گرم بود، از یخچال برداشتم. من خون داشت خونمو میخورد، جزقله بچه منو دور میزنم، نمی‌دونم چرا فکر می کنم همیشه یه قدم جلوتر از همه، همه رو دور میزنه. گفتم: خوب کردی خاله عزیزم، صدام میکردی خودم بهت میدادم.گفت: خونتون خیلی بوی وایتکس میده؟ خیلی زیاده، مامانم میگه وایتکس خیلی برای ریه هامون ضرر داره. همیشه ماسک میزنه یا یه چیزی می‌بنده دور دهن و بینش.همینطور که حرف میزد، داشت وقتم هدر می‌رفت هر آن فرید می‌رسید و هیچ کاری نکرده بودم.
من:چقدر خوبه که میدونی وایتکس چیه.
تیدا:من خیلی چیزا رو می‌دونم چین.
من: میتونی بری از خونتون برام ۳ تا تخم مرغ بیاری؟
تیدا:آاااا لیلی جوون شما که تو یخچال تخم مرغ دارید؟
من: آاا داریم! اون کمه بیشتر میخوام، ۳ تا دیگه بیاری بس میشه.
تیدا یکم صبر میکنه، به من یه نگاهی می کنه و می‌ره، تو این فاصله سریع یه کاسه برمیدارم، پر آبش میکنم یک کوچولو توش وایتکس میریزم که بوی وایتکس بده، میذارم روی فرش درست نزدیک همون نقطه ای که نوشابه ریخته بود، از جام بلند میشم تیدا میرسه. من اینور کاسه اون اونور کاسه.
گفتم: بدو بیا کاسه رو بهم بده، اونم دویدو از روی کاسه یه پرش بلند کرد، بعد گفت: لیلی جوون خوب پریدم، ما تو کلاس ورزشمون از کلی مانع میپریم اینکه چیزی نیست، بفرمایید اینم تخم مرغا.
اومدم که بگیرم ظرف تخم مرغ هارو انداخت رو زمین، و بعد با یه نگاه انتقام جویانه ای گفت: نه شما واقعا خیلی خرجنسید، فکر کردید من نفهمیدم چرا گفتید من بیام خونتون.
یه لحظه قلبم شروع کرد خیلی تندتر زدن، حس میکردم از سینه ام پریده بیرون، قیافه تیدا خیلی وحشتناک شده بود، اصلا دیگه شبیه یه بچه ناز و ملوس ۸ ساله نبود، با چشماش میخواست منو بدره، تا حالا اینجوری ندیده بودمش.
من: وای فرشم، آخه این چکاری بود کردی، الان عموت بیاد بفهمه خیلی از دستت عصبانی میشه.
تیدا: مگه شما همینو نمی‌خواستند که همچی بندازید گردن من خودتونو راحت کنید.
منکه خیلی خوشحال شده بودم از کارش با آرامش گفتم: فدای چشمات بشم این چه حرفیه، الانم اشکال نداره فرش پاک می کنیم فقط باید به عمو فریدت بگم تو فرش اینجوری کردی، اون تو رو دوست داره چیزی نمیگه بهت.
تیدا: دفعه پیشم زدید فرشتونو سوزوندید انداختید گردن من، منم که کوچولوتر بودم نتونستم از خودم دفاع کنم، همه حرف شما رو باور کردن. لیلی جوون خر خودتونید، آره. الانم میخواستید همین کارو کنید.

من:بچه دروغگو، مامانت بهت یاد نداده دروغ نگی.
اصلا نمی‌دونستم چیکار می کنم، فرید فرش قسطی خریده بود، بس که من بهش گفتم فرشمون سوخته زشته، عوضش کن، حالا گند شد دوتا. سریع موضعم رو عوض کردم، دیگه نمیشد آروم باشم.
من: حق نداری هیجا بری تا شوهرم بیاد بگم دوباره چیکار کردی، فرشمونو خراب کردی. بسه دیگه هربار میفهمی ما فرش نو خریدیم سر میرسی، آخه نیم وجب قد و بالا داری، شیطونو درس میدی. بیچاره مامان بابات.
تیدا شروع کرد فریاد زدن، کمک کمک مامان مامان بیا کمکم این لیلی خر جنس منو زندانی کرده نمی‌ذاره بیام، دیوونس، اذیتم می‌کنه. مامان...

سریع دویدم جلو دهنش گرفتم گفتم داد نزن، هیچکس حرفتو باور نمی کنه، یکاری می کنم همه تو رو مقصر بدونن، مامانت از دست شیطونیات خسته شده، همه می‌دونن من چه مربی خوبیم، بچه ها رو دوست دارم.
دستمو از رو دهنش بر میدارم، باز شروع می کنه فریاد زدن، صدای در میاد، دوتا نفس عمیق می کشم ، صدای سپیده از پشت در میاد.
سپیده: وای لیلی جوون چیشده، درو باز کن، تو رو خدا بچه م، تیدا مامان، چی شدی؟
درو باز می کنم و با آرامی دلسوزی رو می کنم به سپیده جوون میگم: هول نکن هیچی نشده، یکم مضطرب شده تیدا، هرچی میگم اشکال نداره قربونت بشم، باز داد میزنه، تا حالا اینجوری ندیده بودمش.
سپیده که نفس نفس میزد گفت: خب چی شده؟ منو کنار میزنه میره تو تیدا رو بغل می کنه، ماچش میکنه.
سپیده: چی شده دختر قشنگم، چرا داد میزنی، چرا گریه میکنی؟ بچه ام از ترس خودشو خیس کرده، لیلی من یه دیقه تیدا رو سپردم بهت آخه چیکارش کردی.
منم با خونسردی گفتم: من؟ من کاری نکردم فدات بشم، دستش خورد به وایتکس یکم ریخت رو فرشم، بهش گفتم درست میشه، یکم شستم دیدم لکه انداخت روی فرش، خودش ترسید شروع کرد داد زدن.
سپیده: یعنی چی بخاطر دوتا لک بچه ام اینجوری باید بشه؟ مگه تو ترسوندیش؟ سریع منو صدا میکردی یه فکری می کردیم، اصلا یه فرش برات می‌خریدم. الهی بمیرم مامان برات، گریه نکن دخترم.
تیدا با بغض گریه داد میزنه: درو روم قفل کرد، منو ترسوند وقتی گفتم بدجنس..
من: نگاه کن بخدا از روی اضطراب داره دروغ میگه.
تیدا: گفت به همه میگه من وایتکس ریختم رو فرششون، بخدا مامان من نریختم خودش ریخته حالا انداخته گردن من، دفعه قبلم که فرششون سوخت الکی انداخت گردن من که عمو دعواش نکن، هیچکسم حرف منو باور نکرد.
سپیده: تو مثلا مربی، این حیله گریا چی انجام میدی؟ به بچه ها چی درس میدی.
من: واه سپیده تو حرف منو باور می کنی یا تیدا رو؟ خودت که بچه ات رو بهتر از من میشناسی، چقدر شیطون، وقتی...
تیدا: دروغ نگو خر جنس بدجنس
من: وقتی به کار اشتباه می کنه، قبول نمی کنه، الانم همونه، همون دفعه قبل گفتم پیگیری کن ببرش پیش یه روانشناس کودک تا بدتر نشه، قبول نکردی حالا هی داره عود می کنه...
سپیده: درسته بچه ام شیطون ولی قرار نیست هر برچسبی به بچه ام بزنی، نگاش کن چجوری میلرزه، ازت شکایت می کنم که دیگه نتونی با بچه ها کار کنی.
من: چی؟ دست پیش میگیری که پس نیوفتی؟ من میرم ازتون شکایت میکنم که هربار یه خسارتی به ما میزنید، خوبی بهتون نیومده، الانم فرید میاد بهتر خودش با چشای خودش ببینه چه کردید.
سپیده: بچه راست میگه که تو بدجنسی، هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره، همیشه همین بودی، هربار الکی بهت اعتماد کردیم، دیگه بس، فقط موندم اون مهدکودکا چجوری تو رو راه میدن.
من: کمتر زر زر کن، میبینی که فعلا راه میدن، آدمایی مثل من هستن که توله هایی مثل بچه جن تو بی تربیت و دروغگو بار نیان.
سپیده: نشونت میدم.
سپیده یهو می‌ره بطری وایتکس برمیداره می‌ریزه رو تمام فرش، من دیگه خون به مغزم نمیرسید، تیدا شروع کرد بلند خندیدن، آفرین مامان آفرین خیلی باحالی، خیلی وای حقته.
انتقام منو ازش بگیر مامان جوونم.
من: نکن، نکن، نکن، خواهش می کنم، خواهش می کنم اینچکاریه، نه....
انگار دیگه هم چیز برام تمام شده بود، یه گوشه رینگ تنها گیر افتاده بودم و دیگه هیچ حربه یی برای دفاع از خودم نداشتم، سپیده بطری رو به طرف من پرت می‌کنه میگه بیا اینم فرشت، خودت همشو به گوه کشیدی، الکی انداختی گردن این طفل معصوم، حالا پاکش کن.
همون لحظه فرید میرسه، با بهت بهمون نگاه میکنه، میگه: چی شده؟ این چه وضعیه؟ وای فرش، فرش، فرش قشنگمون، فرش گرونمون، نه دیگه تمام همچی تمام، این فرش آخر بود دیگه لیلی.

فقط بنویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید