Mari anbarestani
Mari anbarestani
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

داستان کوتاه «ساحل امن»

آیلان کودکی، بر آب رفته...
آیلان کودکی، بر آب رفته...


دختر جوان در زیر نور گرم خورشید ایستاده بود و به دیگرانی که نمیدیدحرف ها و خواسته هایش را می گفت...دستش را به اطراف میبرد..در همین حین یک لحظه به من نگاه کرد..آفتاب در چشمانم بود..درست نمیدیدم..گفت: باید ساحل را امن کنیم برای کودکان و مردم...چند بار تکرار کرد اما درست دیگر صدایش را نمی شنیدم..چند نفر دیگر هم به کنار ساحل آمدند..و یک اخطار بزرگ بر دیوار زدند و آرام آرام از جلوی چشم هایم محو شدند...گیج بودم..چشم هایم سیاهی میرفت..چیزی نمیدیدم..انگار بین پلک هایم چسب زده باشند..تمام تلاشم را کردم تا بازشان کنم..وقتی باز شدند همه چیز مثل یک رویا بود..ساحل زیبا شده و یک مه عجیبی اطرافم را فراگرفته بود.. زمین کف پوش چوبی بود...آلاچیق های زیبا...ناگهان دوباره آن خانم جوان مقابل چشم هایم ظاهر شد..صدایش را شنیدم که گفت:ساحل امن شده..بچه ها میتوانند به کنار دریا بیایند..نگران نباشید...به یک آن همه کودکان به ساحل آمدند و به دریا خیره شدند..که یک کودک که لباس قرمزی هم به تن داشت در داخل دریا افتاده بود..همه متعجب نگاه میکردند..و زنی که ساحل را امن کرده بود نگران و هراسان بدون هیچ مکسی خودش را به داخل آب پرتاب کرد..چند ثانیه دیده شد اما دیگر اثری از آن نبود...از ترس چشم هایم را بستم تمام تنم به لرزه افتاده بود..پلک هایم باز نمیشد..انگار با چسب چسبیده باشند...تمام تلاشم را کردم تا بازشان کنم..وقتی چشمانم باز شد جمعیت زیادی را مقابلم خودم دیدم..مردان و زنان زیادی را که دور یک مرد که نمیشناختمش جمع شده بودند..صدای مردمان می آمد که می گفتند: غرق شدگان ما چه شده اند؟!هنوز خبری از آنها نیست؟!...و مرد گفت: هنوز شما به دنبال آنها هستید؟ !بروید این موضوع به 40 سال پیش برمیگردد..آنها مدت هاست که فراموش شده اند..ودیگر از آنها سراغی نمیگیرند..

و دیدم..ودیدم..و من با چشمان خودم دیدم آن مرد به بازماندگان آنها چیزی شبیه به یک گوی میداد..به آنها که یادشان هنوز در خاطره ها بود گوی بنفش..و به آنها که از یاد رفته بودند گوی سبز....

برایم عجیب بود..همهمه و نارضایتی ها به گوش میرسید..و انتظاری که برای غرق شدگانشان میکشیدند به تصویر دیده میشد..چشمانم رابستم محکمتر از دو دفعه قبل..که شاید خواب باشد..خواستم دوباره باز کنم..پلک هایم سخت بهم چسبیده بود..اما اینبار چسبناکتر از قبل..باز نمی شدند..

دیدم..با چشمان خودم دیدم..در تاریکی که تا انتهای بی انتهایش تاریکی بود... غرق شدم...

96/2/13



فقط بنویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید