Mari anbarestani
Mari anbarestani
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

سمفونی مردگان









-صدای جیغ و فریاد سراسر کوچه و محله را فراگرفته بود...

این صدا روح آدم را جلا میداد...

خانه ای که چند شب پیش سیاه پوش پدر شد...

و امروز هم سیاه پوش مادر...

خانه ای که همیشه صدای عروسی و ساز و آواز از آن شنیده می شد...

اصلا این خانه معروف بود به عروسی های چند شبانه روزی...

آهنگ های ترکی،لری، شاد شاد....

که پیش از پیش آزار دهنده بود و غم را خانه نشین کرده بود...

در تن و روح من نمی‌گنجد این میزان خوشحالی و سرمستی این خانواده...

باید عفونت به داخل خون آنها میرفت، تا بلکن معنی اندوه را هم بفهمند...

این خانه حدود ۷ فرزند دارد...

تمام تلاشم را کردم که به تن فرزندان راه یابم و نفسشان را از کار بیندازم، اما انگار مادر و پدرشان خوب به آنها رسیده بود...

تنها توانستم آنها را به سرفه بیندازم تا شاید یکی این وسط وضعیتش وخیم شد...

که شد آن هم دو نفر...

به به...فریاد دختران و پسران از خانه برخاست...

سمفونی مردگان عجیب به دلم می نشست...

از فردا هرکس که آنها را ببیند، فحش بی ریشه گان به آنها میدهد...

خیلی سخت...

طول میکشد...

خیلی طول میکشد تا به نبود تمام بودشان عادت کنند...

شروع کننده این بازی اول من نبودم... من فقط ادامه دهنده و حتی میتوانم پایان دهنده باشم...

اینکه این بازی را چه کسی اول از همه راه انداخت را نمی‌دانم...

اما

آرزو می کنم خودش هم بازنده این بازی شود...

و بد ببازد...

من با شما هستم، طرف شما هستم...

بخاطر همین آنقدر همه را می کشم...

تا عامل اصلی را بچنگم بی افتد...

تحمل کنید...

که آن روز مرگ سرعتش کم می شود...

اما تمام نمی شود...

اینجانب: کرونا

فقط بنویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید