Mari anbarestani
Mari anbarestani
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

نمایشنامه کوتاه «شکوفه»

رومینا نوجوانی، بر خاک رفته...
رومینا نوجوانی، بر خاک رفته...


شخصیت ها:

متین دخت، پرویز

(زیرزمینی خاک گرفته با یک در چوبی زوار در رفته که با چند پله به حیاط می‌رسد و یک پنجره چوبی کوچک که نور نحیفی را به داخل راه میدهد)

مادر: شکوفه جان؟شکوفه ؟شکوفه مامان؟کجایی دخترم...بیا که برات چایی ریختم..،داغ و تازه دم...همون‌جوری که دوست داری،با نبات و گل محمدی..هل و دارچینم ریختم،دیگه چی میخوای؟ بیااا مامانم بیاا؟

(مادر مینشیند روی زمین و به صندوقی خاک گرفته تکیه میدهد)

مادر: دخترم بیا که یه دونه ام برای خودم ریختم..تنها که بهم نمیچسبه...دوست دارم بیای کنارم بشینی منم زل بزنم به چشمات و باهات حرف بزنم...

(مادر چند تقه به صندوق میزند)

مادر: نمی‌خوای بیای بیرون؟مجبورم دیگه خودم بیارمت بیرون...تنبلی دیگه بسه...

(مادر یک نیم دور میچرخد و قفل صندوق را باز میکند و یک بقچه سفید از میان کلی وسیله،دفتر ،عکس،لباس،کیف و...بیرون میکشد)

مادر: هربار باید بری اون ته قایم بشی...آخ اون ته چی داره که هی میری.. هی دوست داری تنها باشی، یه جای تاریک و ساکت...خب مریض میشی..اونوقت که بیای بیرون نور چشمت رو میزنه هااا...

(زن بقچه را باز میکند و یک عروسک پارچه ای که روسری کوچکی بسته با دو چشم دکمه ای مشکی متوسط، یک دامن کوتاه گلدار و یک ژیله سبز و بانخ لبخند نیم‌بند صافی روی چهره‌اش دوخته شده را بیرون می آورد و به صندوق تکیه میدهد و چای را جلوی عروسک میگذارد.)

مادر: بخور دخترم..حتما تشنه ات شده..لبات چقدر خشک شدن،چشاتم رفتن ته گود..بس که چیزی نمیخوری، به خودت نمیرسی، فردا یکی بیاد خواستگاریت من چی دارم بگم...

(زن کمی صدایش میرود بالاتر)

مادر: من چیییی دارم بگم؟ بگم دخترم همش میره تو اتاقش کتاب دستش میگیره که درس بخونه؟یا معلوم نی چیکار میکنه؟ بلد نیست بشوره و بپزه؟بلد نیست خونه آب و جارو کنه؟غذا درس کنه؟چایی دم کنه؟ چی دارم بگم...خودت بگو... شکوفه خودت بگو...چجوری سرمو بالا بیارم...بگم بچه ام بلد نیست بچه داری کنه!...

(به عروسک نگاه میکند اما حرفی نمی‌زند)

(زن کمی صدایش بالاتر میرود)

خودت بگو دختره ی هرزه؟ هان که بابات تو رو از ترس بی آبرویی قایمت کرده تو این زیرزمین

اینکه سرگوشت می‌جنبید.. اینکه با اون پسر همش تو کوچه خیابون ..تو این پارک و اون پارک قرار مدار میذاشتی...من این حرفارو از دهن اینو اون شنیدم...دیگه هیچ آبرویی برامون نذاشتی...دختره ی خراب...آخ که قلبم داره آتیش میگیره..امروز دیگه اومدم باهات اتمام حجت کنم...اگه به حرفم گوش ندی بابات میاد اون وقته که من نمیتونم کاری کنماا...

چرا با اون پسر فرار کردی؟ نمیفهمیدی اگه پیدات کنیم چی میشه؟

آخرم دیدی که چی شد؟ هرچی داد زدی( زن از جایش بلند میشود و ادای دختر را در می آورد) گریه کردی..که منو ندید به مامان بابام...منو میکشن...بابام حالش خوب نی معتاده ..گوش نکردن...

(مینشیند یکم از چایی داغ را می‌ریزد روی صورت عروسک و یک قند از قندان برمیدارد و روی لب عروسک می‌کشد..یک وشگون ریز از بازوی عروسک میگیرد و موهایش را از زیر روسری میکشد چندتار مو کنده میشود آنها را به روی مشتی موی دیگر که کنار دیوار دیده میشود میریزد)

مادر: بابات امروز میاد که بهت بگه فردا یه عاقد میاریم که با همین پسر بی سر صدا عقدت کنیم،تا دهن همه رو ببندیم...

(عروسک را برمیدارد و به چشمانش زل میزند، صدای پا می آید،زن با یک دست عرق صورتش را پاک میکند.کسی از پله های زیرزمین پایین می آید)

مادر: میدونی که حال باباتم خوب نی...

(صدا از پشت درمی آید)

پرویز: متین دخت تو زیرزمینی،بیا درو باز کن، بیا که دیگه جوونی برام نمونده... حوصله موصله ندارم...

متین دخت: می‌شنوی..صدای پدرته...دیگه از دستت ذله شده...

پرویز: باکی داری حرف میزنی؟مگه با تو نیستم؟در رو باز می‌کنی یا بشکونم؟اون دختر که هیچی برامون نذاشته تو دیگه همش نزن...

(مرد محکم خودش را به در میکوبد و در را میشکند و به داخل می افتد)

پرویز: زنیکه احمق داری چیکار میکنی؟مگه با تو نیستم میگم در رو باز کن؟اون چاقو چیه دستته؟ نکنه میخوای خودتو بکشی؟بدش من...(چاقو را از دست زن میگیرد و زن را به کناری پرت میکند)

(زن صدای نفس نفس زدنش می آید)

آروم باش یه خبر دارم برات...(مرد عروسک را برمیدارد و روی زمین به حالت خواب میگذارد)

بخواب دخترم...متین دخت برو بیرون دخترمون داره میخوابه...

متین دخت: از کی؟

پرویز: مگه با تو نیستم؟ برو بیرون

صدامو از پشت در گوش کن... تا شکوفه از خواب نپره...

(متین دخت عقب عقب با حالت بهت و غم که نگاهش به عروسک است از زیرزمین خارج میشود و پشت در مینشیند)

پرویز: از دخترت خبر دارم(چاقو را خوب برسی میکند و گردن عروسک را تنظیم میکند)

متین دخت: زنده ست؟

پرویز: اون شب که قرار بود باعاقد بیایم عقدش کنیم، زودتر از پنجره زیرزمین فرار کرده خودشو رسونده کنار جاده...(به ناگهان چاقو را بر روی گلوی عروسک میکشد اما نمیبرد..عصبانی شده و با فریاد دوباره تلاش میکند...ضربه های محکمی میزند...)

متین دخت : خب بعد؟تو رو خدا بگو زنده است؟بگو که ما نکشتیمش؟

(پرویز ضربه محکمی در گلوی عروسک فرو میکند و خون به بیرون فواره میزند .. پرویز تلو تلو میخورد به کنار پنجره میرود و چاقو را به فاضلاب پرتاب میکند)

پرویز: جنازشو تو فاضلاب پیدا کردن...اون هرزه رفته کنار جاده میفهمی...

(متین دخت به روی زانو می افتد)

متین دخت: گفتم میای میگی که برگشته...

پرویز: بسه دیگه،کم شرو ور بگو...

(پرویز تلو تلو خورده و به کنار عروسک بر روی خون ریخته شده می افتد )

متین دخت: بیا بیرون... حداقل بریم جنازشو تحویل بگیریم...

(متین دخت شروع میکند،ریز ریزبا خودش حرف زدن، و آرام آرام خندیدن،و اسم شکوفه را صدا زدن؛ بعد اندکی آرام از پشت در بلند میشود و به سمت فاضلاب میرود)

98/3/4

فقط بنویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید