«مرد مکانیکی»
شخصیت ها:
مرد مکانیکی
زن
صفدر
(در انتهای صحنه در وردی است که به یک خانه آپارتمانی راه پیدا میکند.. راهرو پذیرایی و اتاق خواب با دیواره هایی از هم جدا شده اند. مرد مکانیکی که تازه از سر کار برگشته بود, دستانش همه روغنی و سیاه شده بودند, به هنگام ورود به راهرو بود که صدای زن اش را می شنود..کمی ترسید و سرجایش می ایستد)
زن:(در کنار در اتاق خواب ایستاده)عباس تویی؟اومدی خونه؟نبینم که باز با دستای روغنی اومده باشی؟
عباس:(با خودش )اگه بفهمه حتما با شمشیر اسباب بازی صفدر میزنه وسط دو تا دستام...
زن: چرا نمیای تو؟
(عباس هول میکند و دستانش را با پرده پنجره جلو در پاک میکند)
عباس: اومدم همسر عزیزم..امروز فقط یکم سیاهی مونده به دستام...
زن: چی؟(به سمت مرد میرود) نشیدم؟فقط یکم؟گفتم حتی با یکم سیاهیم برنمیگردی..دستاتو بیار جلو..صفدر بپر اون شمشیرتو بیار...
(صفدر که حالا از کنار در اتاق خواب با شوق نظاره گر این جروبحث ها بود سریعا رفت و شمشیرش را آورد)
صفدر: بیا مامان جونم...
زن: حالا برو تو اتاقت تو نباید این صحنه ها رو ببینی...احترام به پدر لازمه...
صفدر: باشه مامان اما یه دونم...نه دوتام از طرف من بزن چون صب بهش گفتم پول بده میخوام برم یه هالک اسباب بازی بخرم گفت پول ندارم!!!
(عباس به خودش میلرزد)
زن: چی؟ به بچه گفتی پول نداری؟؟؟باشه برو مامان جان چرا دوتا سه تا میزنم...
(صفدر به اتاق میرود و یک چشمک به پدرش میزند. در را میبندد و صدای آی و اوی پدرش می آید...صفدر شروع میکند بلند بلند خندیدن و در همین هنگام از جایش بلند میشود چندبار به سمت در می رود و بازمیگردد و ناگهان با هالک خیالیش میجنگد و دیوانه وار ضربه میزند تا حریف خیالیش از پا میوفتد صدای پدراش هم همزمان قطع میشود. مادر در اتاق را باز میکند.)
زن: پسرم میتونی بیای بیرون میخوایم شام بخوریم
صفدر: بابام میخوره؟
زن: بابا!!!!نه عزیزم معلوم که نمیخوره,امشب نون خشک میخوره... تا ادب بشه
صفدر: باشه مامان جوون...
(شب شد پدر بعد از خوردن آن نان خشک ها هنوز احساس میکرد تیکه ای از آن در گلویش افقی گیر کرده و هربار که آب دهانش را قورت میدهد گلویش را میخراشد و کمی به سمت پایین میرود... دراز میکشد ومیخواهد که بخوابد,تا چشمان اش را میبندد تصویر زن اش را که پرده را دیده و صفدر را با شمشیرش صدا زده بالای سرش میبیند... که بلند بلند میخندند و نجوا کنان میگویند)
زن: دیگه نمیشه بهش فرصت داد چون؟
صفدر: اون نه پدرخوبی...
زن: و نه همسر خوبی بود...
(شمشیر را به هوا میبرند و محکم در وسط فرق سرش فرو میکنند...عباس از ترس این افکار از جایش بلند میشود و پاورچین پاورچین به سمت راهرو میرود, پسر و زن اش رو میبیند که کنار هم بغل در بغل در اتاق روی زمین خوابیده اند...با دست شروع میکند پرده را پاک کردن, سیاهی بیشتر روی پرده سفید پخش میشود...میرود از آشپزخانه کمی آب میاورد و پرده را با آن میشورد اما سیاهی تا پایین تورهای پرده سرازیر و روی دیوار شره میکند و روی فرش میریزد,فک میکند که چشمانش دارد اشتباه میبیند, چشمانش را محکم میبندد و دوباره که باز میکند سیاهی تا زیر پاهایش میرسد فریادی میزند و عقب عقب میرود, انگار که آن روغن های سیاه دست در آوردند و دست هایشان را به سمت اش دراز میکنند و جلو میروند. مرد وقتی به دراتاق نگاه میکند میبیند زن و پسرش صفدر با شمشیر ایستاده اند و به او میخندند
عباس: چه زود!!
زن: هی بهت گفتم با دستای سیاه نیا تو خونه...
عباس: (عباس ترسیده)حالا چیکار کنیم؟
زن: هیچی باید وایستیم ببینیم چجوری همه خونمون رو آب کثافت میگیره...نترس کاری دیگه به تو ندارم,کار از این حرفا گذشته...
عباس: بزارین پس برای اخرین بار بغلتون کنم...
(مادرو پسر بهم نگاه میکنند و سرشان را به علامت تایید تکان میدهند)
زن: باشه بیا,فقط مراقب باش دستات به ما مالیده نشه...
(عباس قطره اشکی میریزد و محکم آنها را به آغوش میکشد)
زن: حواست به دستات باشه عباس...
صفدر: بابا من میخوام بیام بیرون از بغلت ..خیلی محکم بغلم کردی داری خفم میکنی...
عباس: برای اولین بار به عنوان یه پدر بهتون دستور میدم از جاتون تکون نخورید...
چون شمام با دستای روغنی مکانیکی من سیاه شدین...
(زن فریاد میزند و تقلا کنان میخواهد خودش را از بغل عباس بیرون بکشد اما آنها را سفت گرفته است)
عباس: تا ۳بشماریم,بدون درد پرنده میشیم میریم تو آسمونا...
(سه تایی فریاد کشانن میشمارند): ۱،۲،۳
۳پرنده,هرسه سفید, یکی با نوک پرهای سیاه که ازهمه بزرگتر است,یکی سفید سفید کمی نحیف جسته تر است,و دیگری پرنده ای کوچک که روی یکی از بالاهایش نقش یک شمشیر نقاشی شده است, در حال پرواز کردن در آسمان آبی بی انتهایی هستند...که ناگهان صدای تیری شنیده میشود و هرسه پرنده همزمان باهم به پایین می افتند.
98/7/25